نتایج جستجو برای عبارت :

آه من بسیار خوشبختم!

آشنایی به زبان ترکی استانبولی
 
Merhaba   سلام
Merhaba  سلام
Benim adım Ahmet. Sizin adınız ne ?    اسم من احمد است. اسم شما چیست؟
Benim adım Diana   اسم من دیانا است.
Memnun oldum خوشبختم
Ben de memnun oldum  منم خوشبختم
 Nasılsınız?  خوبین
Teşekkür ederim, iyiyim. Siz nasılsınız? ممنونم خوبم شما خوبین
Teşekkür ederim, ben de iyiyim ممنونم منم خوبم
http://turkish-course.ir
یه سوالایی هست. یه سوالایی که جوابشون معلوم نیس، و هر دفعه خودمو قانع می‌کنم که بی‌خیال، زندگی کن، چیکار داری به این حرفا، زندگی کن... عجب راه‌حل عمیق و خوبی. ولی حیف یه کم، فقط یه ذره احساس پوچی می‌کنم، وگرنه همه چی آرومه، من چقد خوشبختم.
متن آهنگ علی لهراسبی بنام تو رو دارم
از قبل تو برخورد هات فهمیدم آینده دارم باهات
تو اومدی که با تو ثابت شه هیچکی بعد تو نمیتونه دیگه بیاد جات
انقدر حرف دارم که براش تو قلبم حتی جا ندارم
خیلیه یه آدم اینجوری بتونه بگه تو انتخابم اشتباه ندارم
من خیلی خوشبختم که تو رو دارم سر کن با عشقم تنها نزارم
خوشبختی یعنی که تو آرزومی هر وقت بخوامت همیشه پیشمونی
من ترس از دست دادن ندارم خیال دل پس دادن ندارم
محاله وقتی از خدا یه چیزی میخوام نگفته باشم اسمتو
 
متن آهنگ علی لهراسبی بنام تو رو دارم
از قبل تو برخورد هات فهمیدم آینده دارم باهات
تو اومدی که با تو ثابت شه هیچکی بعد تو نمیتونه دیگه بیاد جات
انقدر حرف دارم که براش تو قلبم حتی جا ندارم
خیلیه یه آدم اینجوری بتونه بگه تو انتخابم اشتباه ندارم
من خیلی خوشبختم که تو رو دارم سر کن با عشقم تنها نزارم
خوشبختی یعنی که تو آرزومی هر وقت بخوامت همیشه پیشمونی
من ترس از دست دادن ندارم خیال دل پس دادن ندارم
محاله وقتی از خدا یه چیزی میخوام نگفته باشم اسم
وای خدا کانادا پر مرد تنهاست!
پر!
 
یعنی اگه به اینها بگی ببین من ازدواج کردم و سه تا بچه دارم و خوشبختم، بازم میگن میشه حالا یه رابطه شروع کنیم؟
شاید طلاق بگیری؟!
 
با اینکه میشه با فاحشه خوابید ولی مردها خیلی احساس تنهایی مطلق دارن.
 
مطلق.
 
بعدم که ریجکتشون میکنی داغون و نابود میشن.
از صبح دارم به فرشته‌ها و کائنات می‌گویم من فلان اتفاق و فلان اتفاق و ان بخش زندگی و ان دیگر بخش و وضعیت موجود و همه و همه را پذیرفته‌ام و راضیمیک لبخند کش‌دار هم وصل‌کرده‌ام به صورتمنفس های عمیق از سر ارامش‌هم می‌کشم که همه چی خوبه، من چقدر خوشبختم.از آن جا هم که اینچنین نیست که شما حرفی بگویی و کائنات ساده رد شود، قلدرم قلدرم بکنی و بقیه هم قبول کنندجا دارد در پایان این شب بگوییمخلق الانسانَ یک پهلوان پنبه
یکی امروز گفت باز خوبه تو این شرایط، کنکوری نیستم.
عمیقا به فکر فرو رفتم؛ فکر اینکه چطور میشه بدون درد و خونریزی مرد :|
+ انگیزه امروزمو میدونید چی ساخت؟ آهنگ «من ادامه میدم» یاس. آقا چقد این بشر خوبه.
+ دیگه هیچی پیدا نمیکنم که ضد عفونیش کنم :))) موهام مونده فقط که خب اگه الکل بزنم منطقاً به لقاءالله می پیونده. اگه نمی پیونده بگین بزنم.
+ راستش امروز فهمیدم که چقد خوشبختم! جدی میگم‌.
امروز فهمیدم چقدر خوشبختم که با خودم میتونم وقت بگذرونمو زندگی کنم. چقدر خوشبختم که آدمایی تو زندگیم هستن که دوسشون دارم حتی اگه تعدادشون خیلی خیلی کمه.و خیلی هم نمیبینمشون. شاید حتی اصلا نبینمشون دیگه :((مثل استادمو) چقدر خوشبختم با کسی آشنا شدم که منو از سرگردونی نجات دادو راه درست رو نشونم داد. چقدر به خودم میبالم که تمام سعیم رو میکنم بتونم کار کنمو وقت بذارم برای ساختن خودم اونجوری که بهم یاد دادن. من هیچ ابزاری جز خودم ندارم نه پول آنچ
گاهی در آماج تیرهای زهرآگین روزگار قرار میگیری و ناگهان دخل خودت و بابای بابای بابای جدت در میاد .
اوهوم ...
اما در مورد من کلا این کلمه" گاهی " جای خودش را به  "اکثریت مواقع تا حدودی همواره "داده !
یعنی اوضاع من قمر در عقرب اعلام شده از لحظه ی بسته شدن نطفه ی بسیار تصادفی ام در زهدان مادر بسیار تصادفی ترم که خیلی اتفاقی سر سفره ی عقد شوهرش و بابای خیلی تصادفی ام نشست ...
یعنی این قوز بالاقوز بودن روزگارم فابیرک توی دی ان ای من بوده !
کور خوندی اگر فک
ھدایت تحصیلیم اومد!
الویتام ھمش الف بود جز تجربی ک ج بود:/
جالبش اینجاس ک،،،،
1*
نمره علومم19بود ریاضی18   بعد تجربیمو الویت آخر  زدن=/////
نمره معلما و مشاورا و خودمو والدینمم تجربی بود
آزمونامم علومو از 100 شدم91و خورده
ریاضیو85و خورده
آقا بى انصافیھ بخدا 
اصلا ب الویت2 ھم راضیم
آخھ جیم چچچچچچچرررررررررا؟!
اصلا من انقد خوشبختم ک خوشبخت ، خوشبخت نیست
:/
آقاى وزیر انقد پارتى بازى نکن لطفا
اھ
وقتی ظهر برنا با کلللی هیجان و خوشحالی اسباب بازی هاش رو تو دستای کوچولوش محکم نگه داشت که طی خواب پیوندش باهاشون برقرار باشه و به خواب رفت، خوشی توی دلم آب شد.
حس کردم چقدر خوشبختم که اینطور پسرم با خوشحالی و هیجان به خواب رفته.
چقدر خوشبختم که این زندگی اینطور رنگ زندگی داره اگر چه شاید شیک و مجلسی نباشه. کف خونه پر هست از اسباب بازیهای رنگارنگ و جور واجور. تو این محیط داره خلاقیت برنا رشد می کنه و همزمان خلاقیت من و مهدی که چطور میشه کاری کرد
بسم الله الرحمن الرحیم
احساس در بند بودن احساس خفقان احساس اسارت و بردگی دارم.
همه فکر میکنند چقدر خوشبختم بس که نقش بازی کردم بس که صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم
وقتی کفرم درمیاد که خیرسرش آدم معتقد و مومنی هست این چه ایمانی هست که همش خودخواهی همش فقط خود همش لجبازی همش زورگویی؟
خسته شدم ازین همه تنهایی
شونه ای میخوام برای باریدن
همدمی میخوام برای دلم
خدایا از کجا بدونم نظرت چیه؟
از کجا بدونم سازش و تحمل رو میپسندی یا جدایی و تمام....
تو را ار
دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 
شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 
خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش
روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این ط
امروز دیرتر از همیشه راهی محل کارم شد.دروغ چرا، حسش نبود.آدم هایی که این ساعت از روز  سرکار میرن، جنسشون با اونهایی که صبح زود میزنن بیرون فرق داره غالبا.مخلص کلام بازاری اند.سروکارشون با انواع افسام آدم هاست...چک  دارند، طلبکارند، بدهکارند...با خودم فکر میکردم چقدر خوشبختم که لازم نیست با انواع اقسام  آدم ها سروکله بزنم. نه حسشو دارم، نه روحیه شو. خدا رو شکر که علیرغم همه سرشلوغی های کاری، با چند نفر آدم محدود که  روحیه و نظام فکری شون  رو در
خدایا این تقاصی که من دارم پس میدم و نمیدونم از چیه و کی تموم میشه، بدجوری دامن هممون را گرفته، بخاطر همین تیکه پَرانیِ شان خیلی آزارم میده. سعی کردم یک هفته ای گریه نکنم بخاطر چشمهایم ولی امروز دوباره همون حرف همیشگی را زد و و با اینکه صدها بار شنیدمش ولی برام عادی نشده و دلم میسوزه
این که میدونه سه ساله چه انتظار سختی کشیدم و چقدر دلم شکسته چطور با بی رحمی و خشمگینانه قلبم را آتیش میزنه
خدایا رو سفیدم کنه 
اینقدر خوشبختم کن که از حرفاشون شرم
امروز سخنرانی های آقای شجاعی را گوش میکردم.
چقدر قشنگ حرف میزنه. 
امروز یادم اومد که چقدر خوشبختم و چقدر نعمت دارم و حواسم نیست.
من کلا سعی میکنم به خدا خوش بین باشم و مشکلاتم را گردن خدا نندازم.ازش کمک بخواهم ولی سر خدا نگذارم.
امروز تصمیم گرفتم برای آرزوهایی که هنوز بهشون نرسیدم هم ناراحت نباشم.
من تمام تلاشم را میکنم. 
میدونم خدا حواسش بهم هست. میدونم خدا باورم داره. میدونم خدا نگاهم میکنه.
خدایا اگه تو بخواهی صبر میکنم ولی کمکم کن. کمکم کن ا
هوالرئوف الرحیم 
وای که چه خوشبختم. که دارمتون. دخترکانم.


امروز داشتم دقت می کردم. 
تن و بدنم لرزید.
اگر بچه اول پسر می شد مهم نبود. 
دومی هم حتی.
ولی واقعا سومی رو نمی خوام پسر باشه. بعد دوتا دختر.
میشه روزگار من.
نه نمی خوام...
ولی دوتا بچه هم خیلی کمه!
:(
آخ دلم میخواد ببینمت
هرچی تو دلم قایم کردم، همه دردایی که قایم کردم، 
همه ی زخم هایی که بهم زدی، همه ی حرفایی که من نبودمو بهم زدی...
همه ی همه رو توی صورتت خالی کنم و بگم خوشحالم که هیچی نشد..خوشحالم که صبوری کردم و تحمل..چون الان خیلی خوشبختم خیلی..به کوری چشم حسودا..
هیچوقت هیچوقت نمیخونی اینجارو اما بگم که هیچ وقت نمی بخشمت.هیچوقت..
من نمی دانم خوشبختی چیست. مدت هاست که به معنای واژه ها شک کرده ام اما اگر خوشبختی احساس رضایت از زندگی باشد (که البته معنای آن را هم نمی دانم) حتما یک جایی میان خنده های تو جا خوش کرده. بخند مادر. بخند و خوشبختم کن. نه اینکه من تو را دوست داشته باشم و این دوست داشتنم از سر لطف باشد، من تو را نیاز دارم مادر، تو را با تمامِ غلظتِ بودنت.
 
پ.ن:
1. امیدوارم صدای گریه های بلندبلندِ مادرتان را نشنیده باشید. امیدوارم دلتان برای خنده های بلندبلندِ مادرتان ت
گفتم صبح ها سخت ترین کار جهان بیدار شدنه...دلیلش رو پیدا نمیکنم.
وسط کلی حرف گفتم و رد شدم. فردا صبحش حوالی ساعت 7 صبح پتوم رو از روی سرم کنار زد یه لقمه بربری داغ پر از شکلات صبحونه داد خوردم؛ لقمه لقمه بهم صبحانه میداد و من بی اینکه از روی تختم بلند بشم و صورت شسته باشم یا حتی چشمام رو باز کرده باشم میجویدم و لقمه بعد...گفت فاطمه ی همه ی دیشب فکر کردم یه دلیل خوب واست پیدا کنم؛ تا من و بربری و شکلات صبحونه و ملافه و بالشت خنک تو دنیا هست مگه میشه دل
+کتاب دختری با هفت اسم رو در عرض یه روز خوندم. چون امروز حالم خوب نبود فقط کمی کار کردم و بعدش این کتابو تموم کردم. فکر میکردم خیلی چیزا از کره شمالی میدونم اما فهمیدم که از اونی که میدونستم بدتره.
 
+بالاخره به این نتیجه رسیدم پلنر نیاز دارم و یکی خریدم. خیلی هم ذوق زده ام، از رنگی رنگی
 
+امشب مامانم رو بغل کرده بودم و اتفاقی صدای قلبشو شنیدم، فهمیدم که چه خوشبختم مادر و پدر و خواهرم و مادربزرگمو در کنار خودم دارم. و چقدر باید قدردان تر باشم . من
اگه تو خونه گرم و نرم تون نشستین و شب میتونین با آرامش بخوابین
بدونین یه گوشه ی این خراب شده
یه دختره ی بدبخت هست که فردا دوتا اختصاصی باهم امتحان داره و باید تا صبح بیدار بمونه
و از بی شامی و گشنگی هم افتاده به سق زدن بیسکوئیت هایی که تو پک های اتوبوس بهش دادن :/

پی نوشت: بدتر از همه ی اینام ل ای که امشب قفلی زده به رو مخ من رژه رفتن و الاناس که برم جرررش بدم :/
(سبزا منم )
 
یکی از بزرگترین موانع خوشبختی ما میدونید چیه ؟اینکه ما در عوض اینکه دنبال شادی‌ها و خوشی‌های در دسترس در کنار عزیزانمان باشیم و خوشبختی را با یک لبخند از ته دل و حتی با خوردن یک بستنی و چیزهای ساده و در لحظه تجربه کنیم به دنبال این هستیم که خوشبخت به نظر بیاییم .اینه که وقتی میریم شمال و چند روز را با بهترین دوستانمون سپری میکنیم و از ته دل شاد میشیم وقتی بر میگردیم احساس خوشبختی نمیکنیم و به خودمون میگیم :
ای بابا ما هم که الکی خوشیم و خودم
این هفته یه مهمان بزرگ داریم خونمون ..
مهمانی که دلیل خلقت این عالم هستی است
مهمانی  که خدا به حضرت محمد درموردش فرمود 
ای محمد اگر تو نبودی افلاک را نمی افریدم اگر علی نبود تو را نمی آفریدم و  اگر فاطمه نبود شما دوتن را نمی آفریدم 
مادرمون حضرت فاطمه دلیل خلقت علم هستی است 
وایی چقدر من خوشبختم . 
یعنی خوشبختی بیشتر از اینه که  مادری داشته باشی 
که تمام عالم هستی برای او آفریده َشده باشه 
پس اگه این دنیا برای مادرمون آفریده شده،ایشون همه کا
امروز روز معلم و من این روز رو فقط به یکی از استادام تبریک میگم. همون کسی که منو از سردگمی درآورد و راهو بهم نشون داد. بهم یاد داد روش درست زندگی کردن چیه. من هرچی دارم از ایشون دارم. چقدر دنیام قبل از استادم متفاوت و پوچ بود. الان که فکر میکنم میبینم چقدر گمراه بودم. بلد نیستم قشنگ بنویسم اما دلم میخواد با تمام وجودم بگم چقدر خوشبختم که شاگردش شدم. یکی از شانسای بزرگ زندگیم بود. هیچوقت فراموش نمیکنم چی بودم قبلش چقدر گمراه بودم. اون واقعا یه است
چقدر اینکه همه چی عادیه بده!!!
واسه من که کلا درحال آتیش سوزوندنم واقعا این روزای عادی کلافه کننده اس
این چند روز هیچ اتفاق خاصی نیافتاد و بیش از اندازه عادی بود!!!
به جز اون زنگی که تو دفتر مدیر به بهانه تهیه پاور کلی تو نت گشت زدم :/
یا وقتی دو تا از ظرفای سرویس چینی مامان رو شکوندم :)
ادامه مطلب
متن آهنگ تورو دارم علی لهراسبی
از قبل توو برخوردات
فهمیدم آینده دارم باهات
تو اومدی که با تو ثابت شه
هیشکی بعد تو نمیتونه دیگه بیاد جات
انقدر حرف دارم که
براش توو قلبم حتی جا ندارم
خیلیه یه آدم اینجوری بتونه
بگه توو انتخابم اشتباه ندارم
من خیلی خوشبختم که تورو دارم
ادامه مطلب
گفته بودم بهتون؟ من پنجاه روز پیش بیست و پنج ساله شدم
و درسته که بیست و پنج سالگی تا حالا گند پیش رفته، ولی انصافا شروع فوق العاده ای داشت، آخه میدونین، من بیست و پنج سالگیمو از دست یار تحویل گرفتم
من یه روز فوق‌العاده داشتم، مردی داشتم که حواسش بود گل قرمز دوست دارم، حواسش بود کادوی کاغذ پیش شده دوست دارم و گذاشت نیم ساعتی هدیه باز کنم، حواسش به چیزهای ریزی که دوست داشتم بود و گذاشت من دونه دونه کادو باز کنم و بغض کنم از ذوق، بهم ناهار سوپر ل
امروز من یه مامان خیلی خوشبختم
اولین روز دانشگاه آقا پسر هستش
برین کنار مامان آقای مهندس وارد میشود
تو مهندس قلب و روح منی پسرم
برات دنیا دنیا آرزوی موفقیت، شادی و سلامتی دارم
علوم و مهندسی صنایع غذایی رو انتخاب کرد و از مدیریت صنعتی دانشگاه تهران و زبان فرهنگیان تهران چشم پوشی کرد
بخاطر اینکه خلاقیت رو درونش از بین نبرم و به استقلال فکری و تصمیمش احترام بگذارم با تبیین تمام موارد پیرامون بازار کار و موقعیت رشته در داخل و خارج از کشور و همی
متن آهنگ حمید هیراد بنام ای وای
 
یه چال روی گونه دو ابروی کمونت دلمو میکشونه روز وصالمونه آره روز وصالمونهعشقی که بینمونه آره مال هردومونه میگذره این زمونه عشقه فقط میمونه عشقه فقط میمونهای وای ای وای من دلبر زیبای من من به تو مینازمای وای ای وای من مستی دنیای من من به تو میبازمخوشبختم از آنکه کنار من تو هستی خوشحالم از آنکه به قلب من نشستیخوشبختی من اینه چشمام تورو میبینه دلم آروم میگیره دلم آروم میگیره دلم آروم میگیرهای وای ای وای من دلب
حالا درست یک هفته شده که صدایت را نشنیدم بابا جانم.. اما همچنان خوشبختم که چشمانت را دارم.
بغضم بند نمی آید. تحمل نمی کنم. این انتخاب من است! قبلا هم گفته بودم. تو خط قرمز منی. همان نقطه ضعفی که آدم ها اگر با آن امتحان شوند کم می آورند. به خودت هم گفته بودم که تو همانی. تعجب کردی و جدی نگرفتی درست مثل اینکه دارم مزخرف می گویم. یادت هست؟ حالا که این همه در سکوتی حرف هایمان یادت می آید؟ 
-"خدا غول چراغ جادو نیست که هر چه تو می خواهی بدهد.."
عزیزم من دلم م
باورم نمیشه که امروز تونستم و از پسش بر اومدم. حسابی از خودم ناامید شده بودم دیگه آخرش گفتم مائده یا بشین کار کن یا برو خودتو بکش چون زندگی کردنت هیچ ارزشی نداره. هیچی دیگه مائده مثل یه دختر خوب به حرفم گوش کردو نشست به کار کردنو عشق کردن حتی نفهمیدم چجوری ساعت نزدیک هشت شد. از خودم راضیم البته همچنان ادامه میدم تا وقتی که خسته شمو جنازه جوری که نیفتاده رو تخت بیهوش بشم. آخ که چه لذتی داره اینجوری بودن چند وقت بود از همه چیز دور شده بودم. خودمو گ
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
سلام 
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 
 
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 
 
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 
 
مگه رویام این نبود
تو یه روز سه تا مریض ببینی تو بخش سه تاش ی دندون ی جور ی شکل
بیماری ک برا جراحیت تعیین میکنن هم همین دندونه
ارائه بخشت هم موضوعش میشه همین
اصن علاقه مند شدم بهش :دی
کاش فردام چن تا بیاد
+ وقتی بیمارم هم سنم بود و عقلشو میکشیدم و چشماشو محکم بسته بود هی میگفتم خدایا شکرت ک سمت راستم میسینگ دارم سمت چپمم تو اکلوژنه. حس کردم چقدر خوشبختم ک جاش نیستم
+ چ روتیشن بندی قشنگی! جراحی ترمیمی اطفال
چقدر این سه تا رو دوس دارم!
تازه بعدش پروتز با تنها استاد پرو
تو یه روز سه تا مریض ببینی تو بخش سه تاش ی دندون ی جور ی شکل
بیماری ک برا جراحیت تعیین میکنن هم همین دندونه
ارائه بخشت هم موضوعش میشه همین
اصن علاقه مند شدم بهش :دی
کاش فردام چن تا بیاد
+ وقتی بیمارم هم سنم بود و عقلشو میکشیدم و چشماشو محکم بسته بود هی میگفتم خدایا شکرت ک سمت راستم میسینگ دارم سمت چپمم تو اکلوژنه. حس کردم چقدر خوشبختم ک جاش نیستم
+ چ روتیشن بندی قشنگی! جراحی ترمیمی اطفال
چقدر این سه تا رو دوس دارم!
تازه بعدش پروتز با تنها استاد پرو
از وقتی کوچیک بودم به نوشتن علاقه داشتم.
وقتی همه می خوابیدن من تازه بلند می شدم و می رفتم سراغ دفترچه خاطرات روزانه م
راستش همیشه فکر می کردم باید یه نفر رو داشته باشم که بتونم نوشته هامو بهش بدم تا بخونه! ولی هیچ وقت نتونستم همچین کسی رو پیدا کنم. یعنی شرایط سختی رو در نظر داشتم برای انتخاب
روز ۱۳بدر در حالی بعد از یک هفته بارش مداوم همچنان هوا بارونی بود رفتیم بیرون، پدر تو خونه موند. شاید من هم به اون رفتم مه خیلی وقت ها دلم می خواد خونه تنها
برخی کلمات  و واژه ها گاهی بطور نادرست استفاده می شود مانند:
"توجیح" غلط                                     "توجیه" درسته

"متنابِه" غلط                                     "معتنابه" (قابل اعتنا) درسته 

 "راجبِ " غلط                                   "راجع‌به"  درسته 
 
 "معرّف حضور" غلط                            "معروفِ حضور" درسته

 "از ملاقاتتون خوشبختم" غلط              "از ملاقاتتون خوش‌وقتم"  درسته

 "با این تفاسیر" غلط                          "با این تفاصیل"  درست
از اسباب‌های شرمندگی یکی اینکه ملاقاتتان میکنم اما نه نام شما را می‌پرسم نه نام خودم‌ را می‌گویم. نگاه میکنم فقط،‌ یا گوش می‌دهم. به همین شیوه نه سال کلاس ردیف رفتم و هر هفته یا هر دو هفته شش تا دوازده همکلاسی دیده‌ام که به‌جای خودشان به سنتور زدنشان گوش‌کرده‌ام، شناسه‌شان این بود که چه دستگاهی می‌زنند، یا استاد چه گفت بهشان، با چطور ساز می‌زنند، و یا کی‌ها و چندبار در ماه می‌آیند. از این میان فقط پنج یا شش اسم یادم مانده و امروز دید
دیدین گاهی اوقات وقتی به پیرزنی کمک می کنین یا از پیرمرد دست فروش چیزی میخرین چقدر دعاتون میکنن؟!!!
راستش من روی این دعا ها خیلی حساب میکنم! و رروزم رو میسازه!
احساس میکنم این افرادا جزو محدود افرادی هستن که از ته ته قلبشون برات دعا می کنن!
از روزی که اون پیرمرد دست فروش بهم گفت خوشبخت بشی! احساس میکنم خیلی خوشبختم!
و یا دیروز که پیرزن بیچاره شارژ خریده بود و نمی دونست چجوری وارد کنه و من براش وارد کردم از ته ته دلش دعام کرد و من تاثیر اون دعا رو م
من یادمه اون روزا چه مزه‌ای بودن، یادمه باروناش از همه‌ی بارونا بارون‌تر بودن، شجریان از همیشه‌ش شجریان‌تر بود، دل من از همیشه‌ی همیشه‌ش نازک‌تر. یادمه مسیرا رو، پیاده‌رویا رو‌. یادمه تو رد شدن از چهارراه‌ها چی می‌خوندم، و چقدر می‌خواستم از شیشه‌ی بالا کشیده‌ی تاکسیا بپرم بیرون و پام برسه به یه دنیای دیگه. هیچ پاییز دیگه ای اونقدر خنک و خوشبو نبود، هیچ پاییز دیگه‌ای اونقدر بی‌خوابی همراه با هیجان و عشق و ترس و غم به خودش ندید، حت
عضو جدیدی به خانواده مون اضافه شد :)
ایشون هستن:



من که دوچرخه سواری بلد نیستم. ولی عاشششششششقشم
آقایی قول داده بریم یه جای خلوت و بهم یاد بده و حسابی دور دور بزنیم.
همه اش توی خیالم دارم اونجا رو تصور می کنم و کلی کیف می کنم :))
من چقدر خوشبختم آخه




پ.ن: ما تقریبا در حال حاضر مثل خیلی از آدم ها دچار مشکلات مالی هستیم. و میدونم که تقریبا هیچ پس اندازی نداریم. اما حکایت این دوچرخه که وارد زندگی مون شد اینه که همسرم برای اینکه به برادرش کمی کمک کنه ا
یادم باشد: *خدا همیشه هست و مرا می‌بیند.
*در روزهای‌ آرام و آفتابی، پای قول‌های وقت طوفان بمانم.
*مادر همیشه ماست فاطمه... 
*هر لحظه‌ای که بی رنج و درد و آزار ایستادم، نشستم، راه رفتم، خوابیدم، خوردم، خواندم، دیدم، شنیدم، گفتم و ... چقدر خوشبختم.
*غصه کم و زیاد دنیا را نخورم. می‌گذرد.
*ساعتی که بی رنج می‌گذرد چقدر لذت بخش است و چقدر شکر دارد. حالا فکرش را بکن ۲۴ ساعت آرام و راحت... یک هفته بی درد... یک ماه در عافیت...چقدر از این ساعتها، روزها و هفته‌
از جمله چیزهایی که من درک نمیکنم این است که چرا بعضی از ماها پیوسته در ساحت مقدس گا در رفت و امدیم، در حالی که بعضی ها حتی نمیدانند خاک ان سرزمین چه رنگی است. 
پی نوشت: دوستانی دارم، که در استانه بیست سالگی بزرگ ترین چالش زندگی شان کنکور بوده. در کنارشان خودمی دارم که در استانه بیست سالگی بیشماری مصائب زندگی را تجربه کرده. هر روز من توی بگامگایی هاست. ان وقت شب ها عزیزان برایم پیام مثبت باش، به خدا اعتماد کن، مشکلات حمکتی دارند میفرستند. گل باغ
می‌گوید:-بزرگترین رؤیات چیه؟ نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:-اینکه یه پروانه باشم.بلافاصله می‌پرسد:-چرا؟ پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: -تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل ز
دوستی پرسید احساس خوشبختی میکنید؟ راستش در ذهنم خیلی چیزها تداعی شد، دنبال جوابی گشتم که باید بدهم. دنبال آن که واقعا احساس خوشبختی میکنم؟ واقعا نهر زندگیم آنقدر جاریست که از صدای گذارش روی سنگ ها لذت ببرم... میدانی؟ خوشبختی خیلی حس مقطعیست از دید من. آنقدری که نتوانی به این سوال جواب قطعی بدهی. احساسات آدم در هر حالی در حال تغییر است و آدمی در هر مقطعی از زندگیش یک عالمه آرزو دارد که به هردلیلی هنوز به آن ها نرسیده است تا خودش را خوشبخت خطاب ک
قطراتم اشکم گوله گوله میاد پایین..
چه حال غم انگیزی دارم من..من لیلام۱۹سالم هست:)
گاهی وقت ها باید کنار گذاشت همه چیزها و فقط خودت
را نگه داری برای ثانیه ای...من خوشحال نیستم.ادای خوشحال هارو 
درمیارم..من خوشبختم؟
نه..
دلم عین یک گنجشک تازه به دنیا آمده است،،همانقدر کوچک همانقدر
ترسیده،،باهمانقدر تپش قلب بالا..
این دنیا چیز خوبی نبوده برای من..بدو تولد از پا گذاشتن به این دنیا
هراس داشم و با کلی جیغ و چشمانی گریان مرا به زور به این دنیا 
آوردند و
روز‌های زندگی‌ام گرم می‌گذرد با تو، به گرمای لحظه‌هایی که تو در آغوشمیبا تو گرم هستم و نمی‌سوزد عشقمان،‌ ای خورشید خاموش نشدنیهمچو یک رود که آرام می‌گذرد، عشق ما نیز آرام می‌گذردو تویی سرچشمه زلال این دل، ساعت عشق‌ ما تمام لحظه‌های زندگی استثانیه‌هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست‌
 
ای جان منمهربانی و محبت‌هایتوفاداری و عشق این روزهایتامیدی است برای خوشبختی فردایتمی‌دانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماندمثل یک گل به پاکی چشمهایتب
الان متوجه مطلبی شدم در رابطه با موضوع هدفم. این که چقدر راه سختی رو در پیش دارم. اولش ترسیدم. گفتم ولش کن من نمیتونم. با حسرت بهش فکر کردمو گریه کردم. اما بعد گفتم به درک هرچی شد تلاشمو میکنم اگه شد که شد اگرم نه من تلاشمو کرده باشم حسرت نخورم که عقب کشیدم و جا زدم. برام امیدوار باش و آرزو کن که بتونم. خیلی سخت تر از چیزی هست که فکر میکردم. هی مدام و مدام گسترده تر و سخت تر میشه. یه وقتا به خودم میگم اصلا چی شد این فکرا اومد تو ذهنت. هیچ جوابی براش ن
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
عصره. از اون عصرای دلچسپ و خنک و کمی سرد ..چراغای شهر کم‌کم دارن روشن میشن و این فضا و این آسمون و نفس کشیدن تو این بهشتِ کوچیک میتونه بهم یادآوری کنه که چقدر خوشبختم.
درخت گوجه سبزمون امسال زیاد ثمر داده و من و داداش مثل قبل سرش دعوا نمی‌کنیم الحمدالله :))) خیلی‌هم خوشمزه ن .
بعدازظهر با آنا رفتیم چیپس و آبمیوه و شکلات خریدیم و رفتیم تپه. خوردیم و دو ساعتی حرف زدیم و لذت بردیم از خوشگلی های دنیا. خوشحالم که هست. رفاقت ما برای هر دوتامون نعمته.
تص
امروز داشتم فکر میکردم چقدر زندگی من شبیه قصه ها و کتاب هاست اونقدری که اگر یکی بیاد و بگه از خودت بگو باید یه دایرة المعارف ۱۰۰۰ صفحه ای بذارم جلوش بگم بخون.
زندگی من پر از پیچیدگی هاست و تا حد زیادی غیرقابل باور.هیچکس نمیتونه تو نگاه همیشه حاضرجواب من رد اون همه غصه رو بگیره و تا آخرش بره و ببینه چه رنج هایی انتهای وجودم آروم گرفتن.
امروز بهم گفت به قول مهران مدیری احساس خوشبختی میکنی؟گفتم از چه لحاظ؟گفت مثلا از لحاظ خانواده و مالی و موقعیت
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز پر از اتفاق بود...
فاطمه ای که میلرزید فاطمه ای که خیس عرق شده بود از شدت فشار روحی...
تا پاش رسید به خونه محبوبش قلبش آروم شد آروم آروم آروم
از دیروز بعد ازظهر تا امروز صبح هوای حرم تنفس کردم پامو بیرون نذاشتم نفس کشیدم و پلک زدم و حرف زدم هنوز هم دلم هوای حرم میطلبید ولی مجبور بودم بیام سر کار...
حالم اصلا قابل مقایسه با دیروز قبل از ورود به حرم نیست
الحمدلله...از اعماق قلبم الحمد لله
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
من چ
امروز هم شروع شد. ساعت چهار بیدار شدم کتاب خوندم بعد خوابم برد دوباره بیدار شدمو دارم کار میکنم. از این که حالم خوبه خیلی خوشحالم این که میتونم تمرکز کنمو بخونم و یاد بگیرم. 
داشتم فکر میکردم چقدر خوشبختم که یسری اتفاقهایی که اون زمان فکر میکردم خوبه و دوست داشتم برام اتفاق بیفته اما نشد. یعنی واقعا الان خوشحالم که اتفاق نیفتادن. چقدر چیزا که ما فکر میکنیم خوبن و وقتی نمیشن اولش ناراحت میشیم ولی بعدش میبینیم چقدر خوب که نشدو تو اون موقعیت قرا
این مطلب یه بخش از گفتگوی من در پیامرسان ایتا با یکی از دوستامه. بخونید بد نیست-
 
مامان من رفت اربعین پاش پیچ خورد بعد الان بیشتر از یک ماهه توی رختخوابه.وقتی خواست بره گفتم مامان مراقب باش. قبلترش هم نزدیک دو سال بود هم میگفتم رژیم بگیر هم میگفتم ورزش کن. مشکلی نداشت خیلی. ولی اضافه وزن زیاد و عدم تحرک داشت. تنبلی میکرد . هر پیشنهادی بهش میدادم یه ایرادی میگرفت. وقتی رفت اربعین پاش پیچ خورد، گفتم این نتیجه همون روند غلطه.بعدشم گفتم وقتی شرایط
+حس کردم به رفرش احتیاج دارم.که به اندازه ی یه آرایشگاه، رژ لب مایع، کرم پودر، کرم لب، یه پیش دستی آبی و یه کاسه ی صورتی خرج برداشت‌.
فک نکنم لازم به ذکر باشه که دو مورد آخر چقدر بیشتر خوشحالم کردن.
+آقای محترم یه چیزی برام گرفته که وقتی دستم میگیرمش حس میکنم خیلی خوشبختم! یه جاکارتی هست که روش شکل نقشه ی جهان داره‌. به قدری نرم و قشنگه که از قشنگیش گاهی دلم میخواد گریه کنم! 
یه مزیت مهم دیگه ش اینه که همه ی کارتام رو متفق توش میذارم و بین پنج تا ک
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهارم
.
شب تا صبح فکر کردم
ثبت نام نزدیک بود 
دوست نداشتم برم علوم قرانی ولی برای ایستادن جلوی خواسته های بابا و مامان قدم خوبی بود 
حداقل حرف اونا نمیشه
بعدش یه فکری می کنم که از این رشته هم خلاص شم
روز ثبت نام رسید 
استرس زیادی داشتم 
دلم رو زدم به دریا و از خونه زدم بیرون
بو هر قدم قلبم تند تر می زد
مترو شلوغی های تو واگن
واقعا تمام این آدم ها برای چی زندگی می کنند
همشون هدف دارند
دارند کجا می رند
بالاخره رسیدم از مترو که ا
من ، نه امروز ، که مدتها قبل متوجه شدم که اولویتش نیستم ! هیچوقت نبودم. روزی که بهش گفتم و به جای توجه به من که ضربه خورده بود از رفتار کسی، طرف منو نگرفت باید میفهمیدم. که البته درسته طول کشید اما بالاخره اتفاق افتاد. این روزا هیچ توقعی ندارم. همه و غیر از ما. فقط نمیدونم چرا خودش قبول نمیکنه حقیقت رو. شاید چون تلخ و این تلخ تر از هرچیز دیگه است...
یه حسی دارم. حس قبل از نفرین شدن. میدونم خرافات اما چه کلمه ی بهتری میشه به جاش انتخاب کرد؟؟
 
از این
یه مدت زیادی بود ندیده بودمتون، یه مدت زیادی بود نبودید. یه مدت زیادی بود گذاشته بودمتون کنار، چون بلد نبودم باهاتون تا کنم. حالا، دیشب باز برگشتین. باز دیدمتون. باز دیدم نمی‌تونم کاریتون کنم. باز توی یه تابع تانژانتی، به شدت امیدوار و به شدت ناامید شدم. باز خسته شدم. باز گذاشتمتون کنار. ولی لطفا، برای همیشه نرید. یه وقتی بیایید که کاری از دستم بربیاد. ولی حتما بیایید. من خیلی خوشبختم که بهم سر می‌زنید، ولی بلد نیستم باهاتون کنار بیام، همین. ب
حالا بعضیا یه جوری دارن خودشون رو میکشن که به همه بقولونن که صابر ابر و امیرعلی ق و عادل دانتیسم نویسنده نیستن که انگار کتاب امیرعلی ق کلی فروخته چه بلایی سر ادبیات اومده ! بابا جان این اتفاق قبلا با شعرهای مریم حیدرزاده سر ادبیات اومده بود حالا شهرام شپره آهنگ میده بیرون دنیای موسیقی نابود شده؟ یا وقتی هزارپا خداتونن فروخت سینما منفجر شد؟ هرچیزی که پر فروش میشه الزاما خوب و ماندگار نیست اینا دو روز بعد فراموش میشن . این همه آهنگ بعد گلشن آش
  در حال خوردن شلغم پخته ایم، دسته جمعی . دسته جمعی با خانواده . مثل همان سالی که دسته جمعی رفته بودیم زیارت . مثل سفر دسته جمعی به شمال . ما خیلی چیزهایمان دسته جمعی ست . الان که ما دور دیگچه ی مسی در حال خوردن شلغم پخته هستیم هیئت دولت هم دورهمیِ شلغم خوری دارد. ما دولت و ملت همسو و همفکری هستیم . و رئیس دولت در آخرین نطق شان اعلام خواهد کرد این سبد معیشتی می تواند حدود شصت میلیون ایرانی را در این پاییز سرد از زکام نجات دهد. و این میسر نیست جز با شل
Hamid Hiraad - Ey Vaay 

دانلود آهنگ جدید حمید هیراد 
دانلود آهنگ با کیفیت 128
دانلود آهنگ با کیفیت 320
متن آهنگ حمید هیراد به نام ای وای
یه چال روی گونه
دو ابروی کمونت
دلمو میکشونه
روز وصالمونه
آره روز وصالمونه
عشقی که بینمونه آره مال هردومونه میگذره این زمونه عشقه فقط میمونه عشقه فقط میمونه
ای وای ای وای من دلبر زیبای من من به تو مینازم
ای وای ای وای من مستی دنیای من من به تو میبازم
خوشبختم از آنکه کنار من تو هستی خوشحالم از آنکه به قلب من نشستی
خوشبختی
هم من تنها بودم، هم اون...
هر کدوم یه طوری ب هم نشون دادیم اینو ک چقد از دیدن هم خوشحالیم...بااینکه قاعدتا ن من و ن اون نمیفهمیم زبون همو!!
سعی میکردم با رعایت فاصله نوازشش کنم :)
یه طوری ک بدونه دووسش دارم...
با اینکه میدونم قبل از من خیلیا بودن و بعد از منم با خیلیاس، ولی دلخور نمیشم و حتی پشیمون! چون میدونم و اینو مطئنم همون چند ساعتشو واقعا با تمام وجود متعلق به من بود
وقتی دنبالم میدوید یا وقتی جلوی در نشسته بود و نمیذاش برم توو...واقعا میخواست
معلم بودن عجیب است و حساس و شیرین و سخت؛ خیلی سخت. سخت نه از آن جهت که جسمت را خسته و فرسوده کند، که می‌کند. بلکه از آن سخت‌هایی که تمام قلب و روحت را می‌گیرد. امسال سی و چهار نفرند. پارسال سی و دوتا بودند. همگی پسر و همگی ده ساله. ده ساله‌هایی که اغلبشان دوستم دارند؛ عمیقا دوستم دارند و این را می‌فهمم و حس می‌کنم و کیف می‌کنم. پسرهای پارسالم را می‌بینم که هر زنگ تفریح، بدون استثنا، به پشت در کلاسم می‌آیند، سلام می‌کنند، دست می‌دهند، کتاب
سلام دوستای مهربونم
ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون....
امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان.... ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم....
یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودم....بعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تع
دانلود سریال چینی Nice To Meet You
 
نام ها: از ملاقات شما خوشبختم
محصول: 2019 چین از شبکه Hunan TV, Youku
ژانر: درام | عاشقانه | خانوادگی | اداری
تاریخ پخش: 19 اسفند 1397 – 10Mar2019
قسمت ها: 53
نمره: 8.0 در MDL
مدت زمان: 45 دقیقه
وضعیت: پایان یافته است
بازیگران:
Zhang Mingen – Janice Man
قسمت آخر با دو کیفیت اضافه شد.
زیرنویس فارسی قسمت آخر اضافه شد.
ادامه مطلب
امروز خیلی وقته شروع شده. خیلی بیشتر از خیلی وقت. و حالا که دارم مینویسم بیشتر از هروقت دیگه ای احساس خستگی میکنم. خیلی اضطراب داشتم صبح ولی اشتباهیم مرتکب شدم که پیش خودم میگم حماقت کردم.  بدون فکر طی چند ساعت ، چند تا قرص پرانول خوردم :/ قلبم واینستاد خدارو شکر ولی اصلا به این موضوع اون لحظه فکر نمیکردم فقط میخواستم آروم بشم و از فشار اضطراب و بی قراریم کم بشه. 
هنوز هیچکار نکردم جز صبح که رفتم کلاس زبان. خوب بود و بهتر و راحت تر میشنیدم. ولی ی
سلام دوستان عزیز 
مشکلی برام پیش اومده که به راهنمایی و کمک شما نیاز دارم لطف میکنین خواهر کوچکتر تون رو راهنمایی کنید . دختری 24 ساله هستم، شاغلم در یکی از ارگانهای دولتی، خواستگاری دارم که اختلاف سنی شون با من دو سال هست، ایشون از خانواده متوسط هستن و پسر خوبین و حلال و حروم سرشون میشه و اهل دوست دختر این حرف ها نیستن و خیلی هم مودب هستند و احترام بزرگتر براشون مهمه، خانواده خوبی دارن  از بچگی بقول خودشون کار کردن الان همکار هستیم، ما در شرف
بین دو گزینه مرگ پای همین لپ تاب و مرگ توی حموم موندم
توی حموم به جای اینکه اب بیاد همه فکراتو بشوره ببره بیشتر تازشون میکنه.فکرای من مثل ماهیای دور از اب میمونن بیچاره گم شده دور از حیات و وقتی میرم حموم یهو اب پیداشون میکنه و اونارو در اغوش میگیره و من بیچاره باید ورجه وورجه های شادیشونو به جون بخرم.
اینهمه فکر کردن راجب اینده افتضاحه. از این دوران خوشم نمیاد. مثل بقیه دوستام نیستم. نوشتن ارومم نمیکنه چون همه چیز برای نوشتن به یادم نمیاد. انگ
در ابتدا برای رفتن تردید داشتم ولی در نهایت دعوتش را پذیرفتم. گمانم بعد از دو ماه بود که دور هم جمع می‌شدیم. ایمان مثل همیشه شروع کرد به رقصیدن. من از تماشای رقصیدنش لذت می‌برم و بارها به خودش گفتهام که دلم می‌خواهد بتوانم مثل او برقصم. علیرضا را به زور کمی بین خودمان نگه داشتیم. عاشق آشپزی کردن است. چند باری به او گفته‌م «عین زن‌های 40 ساله همه‌ش توی آشپرخونه‌ای! بیا 2 دیقه بشینیم با هم حرف بزنیم دیگه!» به هر حال آدمیزاد در کنار غذا خوردن، رق
(جداول ختم قرآن گروهی تکمیل و بسته شدن....مرسی از همراهیتون)
سلام دوستای مهربونم
ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون....
امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان.... ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم....
یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ه
این متن حرف ها تنهایی من هست لزومی نداره وقتتون برای خوندنش بذارید..اگر هم‌ برای خوندن وقت گذاشتید بازم ممنونم.
 
چند سال پیش دوستم از خودکشی حرف میزد از هر فرصتی برای امیدوار کردنش به زندگی استفاده کردم...حتی بخاطر من پروفایل های غمگین چند سال نمیذاره...اون موقع به من گفت من خیلی خوشبختم که تو دارم و کاش همیشه واسم بمانی منم با یک لبخند ریز گفتم هر زمان مشکلی داشتی بیا و فقط به خودم بگو اگر از من کاری بر نیاد باز حرف هات می شنوم و همیشه واست وق
دانلود رمان عاشق شدم
هنه بزار بعد از مراسم امشب!!-چشم.-پس بیرون منتظرم.همراه هلیا سوار آسانسور شدم.-به امیر حافظ گفتی همراه من میآی؟-دلیلی نداشت اجازه بگیرم.-منظورم این نبود.-گفتم بهش. "پس مرض داری جبهه میگیری"!دیگه حرفی نزدم. داخل طالفروشی شدیم. حلقهای که پریناز انتخاب کرده بود انگشتر طال سفیدظریف بود رینگش اوریب از باالی حلقه باز شده بود و یه تک نگین ریز داخل شیار بود. خوشماومد .ساده و شیک.از سینی انگشترها در آوردم.-سایزش خوبه؟خندم گرفته بود ا
- تو این قرنطینه کشف کردم که علاقه ی شدید من به بازی نه تنها از بین نرفته بود بلکه فقط منتظر یه فرصت بود که تمام وقت منو بگیره و منو از خواب و زندگی بندازه... و از اونجایی که فعلا نمی تونم برم بیرون بازی های ps4 رو بخرم به همون بازی های فارسروید قانع ام. البته دیگه گوشیم جا نداره یه بازی دیگه بریزم اما اگر بازی خوبی سراغ دارید خوشحال می شم درمیون بذارید باهام. :دی
- کشف دیگه ی من تو قرنطینه این بود که من هرچقدر گینتاما رو ببینم نه تنها برام تکراری نخو
یک پیج اینستاگرامی گفته یود که آرزوهای زمستانتان را بنویسید من هم نوشتم از همه آرزوهایم نوشتم بعد یک دفعه یادم افتاد به کتابی که از کتابخانه مدرسه گرفته بودم وقتی سوم یا دوم راهنمایی بودم اسم کتاب را یادم نیست اسم نویسنده اش را و اسم کاراکتر هایش را نیز به یاد نمی آورم فقط یادم هست که یک پرنده کوچکی بود و یک روز نشست روی شانه ی پسر جوانی بقیه هم با حسرت پسر را نگاه میکردند پسر هم از نگاه ها فرار کرد و رفت به خانه در خانه پرنده به حرف افتاد و گفت
سلام :)
1. در ازمایشگاه مدرسه وا بود ، منم فضول عالمین. از بیرون دیدم یه چیز عجیبی رو میزه. جییییییییغ زدم سبااااا سبااااااا بیاااااااا سبااااا. دو تا دونه فحش هم چسبوندم تنگش چون سبا نمیومد :| بعد همینجوری عربده کشان سرمو بردم تو ازمایشگاه دیدم عه یه پسره با چشمای این شکلی o.O با پرای ریخته داره نگام می کنه. مثکه بنده خدا برای تعمیرات اومده بود. از اون خنده های شیطانی کردم بخاطر اون قیافه مضحکی که بخاطر اسکل بازیای من پیدا کرده بود، اون چیز عجیبو
فکر میکنم خوشبختم...
فکر‌ میکنم...اگر تو بودی خوشبخت‌تر هم میشدم.عشق ما بی‌مثال بود.ما دست همدیگر را در بدترین شرایط رها نکردیم.جنس عشق ما مثل لیلی و مجنون،افسانه ای نبود.ما دیوانه نبودیم اما دیوانه‌وار همدیگر را دوست داشتیم.میخواستیم تا تهش با هم بمانیم میخواستیم آخرین مرحله سخت امتحان زندگیمان را هم پشت سر بگذاریم اما دنیا زورش بیشتر بود.زورش بدجور به ما چربید...
پای رفتنم که میان آمد،چشمهایم را بوسیدی و دستم را به دست سرنوشت دادی.دلیل ره
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمید
 
زشته بگم من هر شب شاهد سیل جمعیتی از سران سوسک های ریز و درشت از دریچه ی بوققق  کولر اتاقمم؟!:|:/:(( 
  
زشته نه؟!
ببخشید که گفتم :| خجالتم کشیدم که اینا رو اینجا گفتم :((
( بعدا یه عکس از دریچه رو ، نشونتون میدم )  
اینجور که تا میخوای استراحت کنی یهو عینهو زلزله و سیل میزنن بیرون و من تا خودم
صبح همزمان که از صدای زلزله اول چشمام به خواب نمیره یا اگر میره از صدای این موجودات چندش آوررر  خوابم‌ میپره و تا صبح رسما بیدارم :|:((
 
رسما دیگه دارم دیوووو
خوشبختم...
خوشبختی داشتن کسی است ... که بیشتر از خودش ...تو را بخواهد...
 
و بیشتر از تو...هیچ نخواهد ...
و تو ...برایش تمام زندگی باشی...
 
+رمزمون همون قبلیه...
 
ادامه نوشته
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 19:18 توسط من و تو  | نظر بدهید
تو را می خواهم...
 
می خواهم این بار صدای بوسه هایت را ضبط کنم...
 
می خواهم این بار پشت سرت راه بروم نه در کنارت...
می خواهم خودم پا جای پاهایت بگذارم تا هیچ خیابانی
نتواند جای پاهایت را در آغوش بکشد...
می خواهم فقط ب
من از اینکه موهای فِری داشتم همیشه متنفر بودم ، اصلأ این موج های ناهموارو حلقه های کَج و مَعوَج  هیچ جوره توی کَتَم نمیرفت ، دلم موی صاف میخواست که پَر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد ... موهای فر را چه به دلبری ، اصلأ پرواز بلد نیستند که بخواهند دلبری کنند.
گاهی از دم اسبی های پٌر فرازو نشیب موهای فرفری أم کلافه میشدم و حسادت یکجوری می افتاد به جانم که ساعت ها برای صاف کردنشان وقت میگذاشتم اما فایده ای نداشت ، فوق فوقش یک ساعت دوام می آورد و بعد م
 
40 توصیه"عاشقانه حاج آقا قرائتی" به آقایان
  1) به همسرت بگو : دوستت دارم! ۲) واژه « دوست داشتن »را فقط برای او هزینه کن! ۳) همسر تو کریستاله ! مواظب باش او را نشکنی ! ۴) کاری کن که به تو ایمان بیاره ! ۵) تو باید تکیه گاه خوبی براش باشی! ۶) از عشقت برای او هزینه کن ، نه فقط از ثروتت! ۷) زیبایی همسرت را ستایش کن! ۸) کارهایی که از توانش بیرونه , به او واگذار نکن ! ۹) او گل خوشبوی بهاری است ، پژمرده اش نکن! ۱۰) انتظار نداشته باش همسرت مثل تو باشه ! 11)با بحث و جدل
این احتمالا عاخرین پست ۹۸ باشه. نوشته شده حین گوش دادن به اهنگ I can't carry this anymore ک دو دقیقه پیش کشفش کردم:)
توی تنهایی های خودم غرق میشم خیلی وقتا. انگار تک تک سلولای بدنم isolation رو درک میکنن و من، میشم تنها ترین عادم دنیا ک هیچ کس حقیقتا دوسش نداره... افکارم ادامه پیدا میکنن و یاد تموم کار هایی ک نباید میکردم می افتم. انگار یهو بعد از مدت ها میفهمم ک چقدر ی سری کار هام اشتباه بوده و چ قدر میتونسته به افراد آسیب بزنه. درک میکنم ک زیبا نیستم، با مزه نیس
از آن دخترهایی بود که ظاهرش زمین تا اسمان بامن فرق داشت
از آنهایی که احتمالا از سر تا نوک پایش برند پوشیده بود 
صاف نشسته بود و یک پایش را روی پای دیگرش
حوصله ام سر رفته بود
ولی مطمئن بودم حتی روابط اجتماعی نسبتا خوبم هم در این شرایط به دادم نمیرسد 
مثلا از کجا شروع میکردم؟
توی همین افکار بودم که دیدم کتابی را از توی کیف چرمش بیرون اورد 
کتاب ملت عشق
گفتم ایول یک وجه مشترک
یک نفس عمیق زیر پوستی کشیدم
و گفتم سلام (و لبخندی به اندازه ای که چال رو
 واویلا... خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد،
یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر
موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.وارد
اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه است، استاد
راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم
لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!هروه،
پاتریک، هانری و خانوم منشی
امروز کار زیادی نکردم و بیشترش رو خواب بودم شاید چون دیشب حاام خوب نبود خیلی روبراه نبودم. با این حال بعد از مدتها فکرم مشغول بود. مشغول عکاسی. این که موضوعم چیه ایده ام چیه و همینجوری دست به دوربین بردم خب ادم اینجوری نیست که تو عکاسی همه چیز از اول تا اخر مشخص باشه. نه. کم کم ادم جلو میره و شاید همه چیزم با فکر کردن من نباشه. اتفاق بیفته و بعد من بفهمم. یعنی من خودمم با عکاسی جلو میرم و کارمو درک میکنم. ولی برای شروع که باید بدونم چه چیزی توی ذ
امروز نوبت لیزر داشتم. نوبتی که از عصر یهو به صبح انتقال پیدا کرد و خب سبب خیر هم شد. چون میخواستم عکس های روز تولد آریا رو چاپ کنم و تخته بزنم و امشب ببرم خونه شون. فرصت خوبی بود و انجام هم دادم.
تو مطب دختری رو دیدم که ابتدا حس های بد بهم هجوم آوردن و بعد سعی کردم تخیل کنم تو چه شرایطی بزرگ شده و بعد از خودم ناراحت شدم که چرا قدر داشته هام رو نمی دونم.
سنش رو دقیق نتونستم حدس بزنم. شاید 30 یا 35.
حال خرابی داشت. وقتی ازم سوال پرسید که آیا لیزر رنگ پوست
عضو جدیدی به خانواده مون اضافه شد :)
ایشون هستن:




 
 
من که دوچرخه سواری بلد نیستم. ولی
عاشششششششقشم
آقایی قول داده بریم یه جای خلوت و
بهم یاد بده و حسابی دور دور بزنیم.
همه اش توی خیالم دارم اونجا رو تصور
می کنم و کلی کیف می کنم
:))
من چقدر خوشبختم آخه
 
 
 
 
 
 
 
 
 
پ.ن: ما تقریبا در حال حاضر مثل خیلی
از آدم ها دچار مشکلات مالی هستیم. و میدونم که تقریبا هیچ پس اندازی نداریم. اما
حکایت این دوچرخه که وارد زندگی مون شد اینه که همسرم برای اینکه به برا
با اینکه سعی می کنم همیشه در لحظه زندگی کنم ولی گاهی از فکر اینکه در آینده چه اتفاقی قرار بیفته مضطرب میشم. گاهی فکر می کنم آینده ی پیش روم هیچ افق روشنی نداره. از اینکه نمی دونم قرار در آینده چیکار کنم و چطوری زندگیمو سر و سامون بدم یا اینکه تا کی قرار به این زندگی روتین خالی از پیشرفت و رسیدن به آرزوهام ادامه بدم به وحشت میفتم. دیروز دوست دبیرستانمو تو توئیتر پیدا کردم. از وقتی رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم. دیدم الان تو یه شرکت بزرگ تو تورنتو ک
چند روز پیش داشتم با مدیر جوانمون صحبت میکردم. 
مدیرمون حدودا 4 سال با من اختلاف سنی داره ولی وقتی باهاش حرف میزنی انگار 40 سال از تو بیشتر عمر کرده!
به حدی پخته و با تجربه س که ادم باورش نمیشه این سنش انقد باشه. 
پرسیدم شما چطور تونستی اینهمه سختی و نشدن ها رو تحمل کنی تا به اینجا برسی!؟ جی به تو انقدر قدرت داد؟
گفت:
خواسته هام! رویاهام! ارزوهام!
من هیچوقت از رویاهام نا امید نشدم.. نادیده نگرفتمشون و همیشه دنبال راهی برای رسیدن به رویاهام بودم. 
ب
سلام به تو  جان دلم، سلام ای همه ی وجودم، خوبی؟ می دونی که
چقدر دوست دارم می دونی که چقدر برام مهمی می دونی که عاشقتم پس همیشه کنارم بمون
من کنار تو پر از آرامشم همین که تو باشی همین که من بنویسم و تو در کمال آرامشت
به همه ی حرفهای من گوش بدی، حالا هر چی که بگم خوب یا بد فحش یا تعریف برایت هیچ
فرقی نمیکنه تو یِ جان دلم با جون دلت به  همه حرفام گوش میدی و فریاد هم که بزنم تو سکوت
میکنی و فقط اجازه میدی که برات بنویسم و فقط من حرف بزنم و فقط من خودمو خ
بیست سال آینده من یه نویسنده ام. حالا یا نمایشنامه نویس، یا رمان نویس یا هرچی دلم خواست نویس(; . شاید کارگردان هم باشم یا طراح صحنه. چندتا کتاب نوشتم که عاشقشونم. نمی دونم ازدواج کردم یا نه و اصلا نمی خوام فعلا بهش فکر کنم. کلی کتاب خوندم و همچنان وبلاگم رو دارم و شما دوستای گلمو. ویولن میزنم، خیلی خوبم میزنم. یعنی امیدوارم که بالاخره ویولن نواختن رو یاد گرفته باشم. باشگاه میرم. توی مسابقات ورزشی شرکت می کنم. آخر هفته ها میرم بیرون قدم میزنم و به
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_بیست_و_دوم
.
من رو که دیدن خنده شون محو شد و سرافراز سرش رو پایین انداخت
-سلام علیکم
-سلام
اومده بودم اگه کمکی لازمه کمک کنم اما فکر کنم بهتر باشه برم
واسم این مهم نبود که با یه دختر دیده ام اون رو ولی واسم سنگین بود که من با اون دختر چه فرقی داشتم که رفتار ها اینقدر متفاوت بود
اصلا چرا باید میومدم دیوونه ای دختر ها
تو با بسیج چه نسبتی داری که راه کج می کنی این ور
-بسیج مال همه است نسبتی لازم نداره مال همه ی مردمه
چشمام گرد شد و
خاطره مادر الکی
خاطره : مادر الکی !!!
 
خاطره مادر الکیخیلی عشقولانه بودن! شوهرش ازش دل نمی کند و خیلی نگران بود! اولین بار بود که خانومش رو تنها می فرستاد سفر!منم هم خنده ام گرفته بود از دستشون هم حرصم،
ولش کن دیگه پسرجان…اخرش طاقت نیاوردم و رفتم جلو و گفتم آقا من تا قم میشم مامان خانومت، شما اصلا نگران نباش! اونم انگار تا حدی خیالش راحت شد خانومش رو به خدا سپرد و رفت!
دختر محجبه و قشنگی بود! می خواست بره به مادرش سر بزنه، توی کوپه که جا گیر شدیم
تا دو ماه دیگه میشم یه دختر ۲۶ ساله. یه دختر ۲۶ ساله که تونسته تا امروزشو کار کنه. سخت کار کنه. یعنی از ۲۲ سالگی به بعدشو چون تا قبل از اونو بلد نبود چجوری میشه کار کردن و تلاش کردن برای ساختن زندگی و خودش. اینم یجورش هست دیگه همه که از بدو تولد نمیدونن. منم نمیدونستم چی از زندگیم میخوام. اما الان با تمام به ظاهر دیر بودنش احساس میکنم خیلی خوشبختم که میدونم و شروع کردم حتی دیر. این که کسی بود تا بهم یاد بده به نظرت چند نفر این شانسو تو زندگیشون دار
۱. از سوم اسفند که به خانه آمدم تا امروز سعی کردم آدم مسئولیت‌پذیری باشم و به سلامت خانواده و خودم اهمیت بدهم. چیزی بیشتر از یک ماه است که در خانه‌ام و دیگر جانم به لب رسیده! آن‌قدر که دیروز نشستم مستند زیبای Earth: One Amazing Day را دیدم تا بلکه کمی از دلتنگی‌هایم برای طبیعت خدا و مخلوقاتش، کاسته شود. این مستند را حاج‌مهدی یکی‌دوسال پیش در وبلاگش معرفی کرده بود. خدایش خیر دهاد! :دی
۲. کرونا را فقط یک ویروس نمی‌بینم؛ یک معلم نچسب سخت‌گیر می‌بینم که
همسرم بتازگی با یک گروه خیریه همکاری می‌کرد و از من توقع داشت که در این راه حمایتش کنم. من هم مخالفتی نداشتم. در یکی از برنامه ها که خارج از شهر بود خودم رفتم و رساندمشان. در مسیر یکی از خانم‌های عضو گروه که همکلاسی دوران کارشناسی من بود از همسرم پرسید فامیل شوهرت بنی فلان نیست؟ خانمم هم در کمال حیرت زدگی گفت بله چطور؟ . قبل از آن به یک ضیافت خانوادگی دعوت شده بود به مناسبت روز خبرنگار؛ آنجا هم من به عنوان یک همراه ناهم‌سنخ با آن جمع حضور داشت
توی مزون که بودیم دخترخاله گفت لیلا این برای تو یه نعمته که بابات انقدر بهت گیر نمیده و باهات حرف نمیزنه و درجریان کارات نیست پس سعی نکن تغییرش بدی و بری توی دهن شیر از استقلال روحیت لذت ببر و برای آینده ای که میخوای بجنگ و نذار پای بابات توی زندگیت باز بشه. تو واقعا خوشبختی و قدر خوشبختیت رو بدون ( اینجا بود که فهمیدم چرا خواهرم همیشه میگفت لیلا تو خیلی خوشبختی من بهت حسودی میکنم) 
این بود خلاصه اونچه که بین منو دخترخاله رد و بدل شد و نتیجه ای
به لحاظی می توان گفت که ھمه خواص مثبت علوم و فنون ، ظاھری و ھمه خواص منفی آن باطنی است. بدین لحاظ تکنولوژی بین ظاھر و باطن وجود بشر خلاء و تضادّی افکنده که ھرگز سابقه نداشته است. صورتھا را تمیز و براّق می کند و سیرتھا را کثیف و تاریک می سازد ، اعمال را سریع و افکار را کند می کند ، غذا را ملون و لذیذ ولی پوک ومسموم می سازد . کلام را زیبا و احساس را زشت می نماید ، تن را ظریف و شیک می سازد ولی اعضاء و جوارح را ضعیف و رنجور می کند . زمان ّکمی را می افزای
هوالرئوف الرحیم
من یک آدم عشق شوهر بودم که هر کس از جلو چشمم رد می شد، تبدیل به "عشقم" می شد.
اصلا نه حرف نیاز جنسی بود نه حرف خلاف و رفاقت.
من به یک فرد جنس مخالف نیاز داشتم که عاشقش باشم. لباسهای قشنگ براش تهیه کنم و اتو بزنم تا بپوشه. براش آشپزی کنم. باهاش سینما برم. هیئت برم. پارک برم. راهپیمایی برم. مسافرت برم. کنارش بخندم. بخندم بخندم بخندم. دستهامو قشنگ دستش بگیره. مهربون بغلم کنه و کنارش راه برم. وقتی نگاهم می کنه از چشمهاش عشق بریزه و من بمیر
تقریباً یک هفته از بیست دی ماه می گذره و من هر روز چند بار به کانون دختران زنگ زدم اما جواب ندادن. انقدر هم بیی حآل هستم که نمی رم یه سر بزنم. اما مسئله اینجاست که اون روز آزمون بود! حوزش تغییر کرده بود! :| .
موندم چطور برای خانواده توضیح بدم؟!.
+ دیشب با "س" حرف زدم. خیلی حرف زدم به اندازۀ چندین ماه دوری و ندیدن حرف زدم. (من عاشق حرف زدنم از هر دری چرت و چرت گفتن. انگار تخلیه می شم.) از خوابام، وضعیته محلمون و آمار کتابخونه ها و بی پولیم و دلتنگیم. از همه
 
مراقب چشم زخم باشیم
خونه ها پر شده از بیماریها و مشکلات...طلاق مرگ و میر و دلیل اون خود ماییمتعجب نکنیدخواهران و برادرانم....نیازی نیست دیگران بدونند که آیا من در زندگی مشترکم با همسر خود خوشبختم یا نه!نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی خود عکس بگیریم آن را برای گروهها بفرستیمحتی اگر همسرمون یه دونه شکلات واسمون میاره،از اون عکس میگیریم و می‌فرستیم گروه و زیرش مینویسیم؛ ای تاج سرم ازت ممنونم❤️
برادرم خواهرم...شاید دختر مجردی دم بخت باشد و به خاط
صبح 13 به در خونه خاله بودیم که من جیم زدم و رفتم مزون پیش دخترخاله ام. منو دخترخاله ام خیلی باهم راحتیم با اینکه 33 سالشه ولی خیلی باهاش راحتم و درجریان مشکلاتم با خانواده ام هست. اون روز هم صحبت از این شد که برام پیراهن بدوزه ولی چون پول پارچه اش رو اون عجوزه داده بود من نمیخواستم بدوزمش و از اینجا بود که صحبت به رابطه خواهرم و بابام رسید که چقدر بهم وابسته هستن و بابا ریز به ریز کارای اون عجوزه رو میدونه و از طرفی اون عجوزه هم لذت میبره از این ر
اس ام اس دلتنگی
 
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه اس ام اس دلتنگی شبانه برای دوست و پدر و همسر و رفیق و عشقم ترکی در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
دلتنگی
قوی ترین،
واقعی ترین
و زیباترین حس دنیاست.
خوش بخت ترین آدمها کسانی هستند
که کسی را در زندگی
و جایی در قلبشان دارند
برای دلتنگ شدن.
هر بار که قلبم در سینه می لرزد.
هر بار که عطش دیدار دوباره تو
نفس گیرتر از روزهای قبل می شود.
هر بار که مست لحظه های
اس ام اس دلتنگی
 
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه اس ام اس دلتنگی شبانه برای دوست و پدر و همسر و رفیق و عشقم ترکی در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
دلتنگی
قوی ترین،
واقعی ترین
و زیباترین حس دنیاست.
خوش بخت ترین آدمها کسانی هستند
که کسی را در زندگی
و جایی در قلبشان دارند
برای دلتنگ شدن.
هر بار که قلبم در سینه می لرزد.
هر بار که عطش دیدار دوباره تو
نفس گیرتر از روزهای قبل می شود.
هر بار که مست لحظه های

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه هنری اردیبهشت