نتایج جستجو برای عبارت :

یک ساعت مشخص در مکان خونه ی ما

فیزیک ۲ ۳/۰۰ ۰/۰۰ عادی پایه ناظر دیلمی سمیه درس(ت): دو شنبه ۱۴:۳۰-۱۶:۰۰ مکان: دانشکده کامپیوتر کلاس ۱۰۵، درس(ت): چهار شنبه ۱۳:۳۰-۱۵:۰۰ مکان: دانشکده علوم پایه کلاس ۲۰۷، امتحان(۱۳۹۸/۱۱/۰۲) ساعت : ۱۴:۰۰-۱۶:۰۰ کاربرد فناوری در آموزش ۲/۰۰ ۱/۰۰ عادی صلاحیت معلمی رحیمیان سحر درس(ت): دو شنبه ۰۹:۰۰-۱۰:۰۰ مکان: سایت، درس(ع): دو شنبه ۱۰:۰۰-۱۲:۰۰ مکان: سایت، امتحان(۱۳۹۸/۱۰/۲۱) ساعت : ۱۴:۰۰-۱۶:۰۰ کارورزی ۱ ۲/۰۰ ۲/۰۰ عادی صلاحیت معلمی غفاریان جمیله درس(ع): چهار شنبه ۰۸:
هر روز دوازده و نیم ظهر، من از اتاقم بیرون میام تا یه چایی بردارممرغمون که تازه تخم کرده از لونه ش در میاد و قدقد میکنه
مادرم که غذای ناهار رو بار گذاشته، از آشپزخونه در میاد و میره تا به کمرش کمی استراحت بده
و خواهرزاده م که تازه از خواب پاشده از دست به آب درمیاد و با چشای پف کرده و دهنی که وا نمیشه میگه سالام.

موجودات خونه ی ما اهداف متفاوتی رو دنبال میکنن و روزها به همین ترتیب داره می گذره.
شما چه خبر؟
همین اول کاری کلی کار انداخت گردنمون:) 
دارم فکر میکنم فردا تا ساعت چند بیدار خواهم موند؟؟؟؟؟
فردا کلی کار سرم ریخته‌ست:(((
تا ساعت ۲ ظهر خونه نیستم:( 
بعدم با خانم S قرار دارم برای همین ساعت ۲ خونه نمیام و تا ساعت ۴ پیش اونم.
بعد ترم، ساعت پنج مامانم میاد پیشمون. ساعت شش هم یک کار دیگه‌ست.
ساعت هفت و نیم میرسم خونه:((((((
تا ساعت ۱۲ باید بیدار باشم تا کار دیگه‌ایی رو به اتمام برسونم:((((((((
ساعت پنج باید بیدار بشم:(((((((((((
فردا سخت ترین روز جهانه:) 
خدا ج
شنبه هفته پیش بود که بعد از کلی آوارگی و ناراحتی نقل مکان کردیم به خونه جدید 
خونه پدرشوهر رفتن منتفی شد و یه خونه باب میل من پیدا شد یه خونه ویلایی و پر از پنجره که هر روز کلی نور میپاشن توی خونه
و الان بعد از یک هفته تلاش بی وقفه برای سامان دادن اوضاع و خوابوندن فندق نشستم روی مبل و دارم ساندویچمو میخورم 
دو هفته قبل داشتن همچین شرایطی برام مثل رویا شده بود و الان من به اون رویا رسیدم 
خدای من شکرت :)
از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
✨﷽✨  ساعت برگزاری دروس در سال تحصیلی 97-98 دروس آیت الله حاج شیخ عبدالکریم فرحانی خارج اصول : ساعت 8 صبح خارج فقه: ساعت 8:30 صبح♻️ مکان: سالن اجتماعات مدرسه فیضیه〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰دروس استاد حیدری فسائی مکاسب۱ : ساعت 7 صبح مکاسب۲ از ابتدای کذب: ساعت ۸♻️ مکان : مسجد آیت الله جوادی خارج اصول :  ساعت ۹ کفایه۱ : ساعت ۱۰♻️ مکان: مسجد امام زین العابدین (علیه السلام)〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰دروس  استاد زنجیرزن حسینی رسائل ۵ _ مدرسه امام کاظم (ع) _ مدرس ۲۰
هروقت میام خونه بابام یه مشکلی دارم که بدترین مشکل من در اینجا محسوب میشه.
اونم اینه که اینجا و توی اتاق بچگی هام به طرز عجیبی نمیتونم زیاد بخوابم.
برای مثال الان ساعت ۱۰:۱۶ دقیقه ست و من دیشب ۶ خوابیدم.
اگه خونه خودم بودم باید ساعت ۴ بیدار میشدم
ولی اینجا ۱۰ بیدار میشم و دیگه خوابم هم نمیبره
چرا؟
پا شدم زنگ بزنم خونه، حرف بزنم یه کم دلم باز شه. برادر عزیز گوشی رو برداشت و با بی حوصلگی تمام گفت کسی خونه نیست، منم خوابم...این دور از مرام و معرفته :)
فردا برمیگردم خونه، چشم من رو دور دیدن :)
نمی دونم چرا از وقتی در شرف ازدواج قرار گرفته دیگه محل نمی ده :)
مادر جان بعدش زنگ زد البته، میگفت چند ساعت پیش میخواسته زنگ بزنه ولی برادرزاده های عزیز تنظیمات گوشیش رو بهم ریختن، نتونسته زنگ بزنه. خیالم راحت شد :)
از وقتی به این خونه نقل مکان کردیم چون پنجره هامون دقیقا رو به شرق هست آفتاب اولین نور صبحش رو به تن ما میزنه و ما هفت و نیم صب حتی تابستون بیداریم ...
و این شده ک من عین پیرزن ها ساعت ده شب مقاومت می کنم در برابر خواب 
و وقتی می شنوم کسی شبا نمیخوابه تعجب میکنم....
البته زمانی جغد بودم.
سلام 
اقا این عمم و بچه هاش دارن میان(استان فارس زندگی نمیکنن)
بعد من دیشب خونه مامان بزرگ موندم.صبح ساعت پنج اومده مامان بزرگم زنگ زده بهشون کجایید.اومده داد و بیداد که بلند بشید ساعت شش اونا اباده هستن یک ساعت دیگه میرسن کار داریم:/من و س جان اول صبحی موی کنان و روی زنان داریم میگیم والا به لا از اباده تا مرودشت که خونه مامان بزرگه سه ساعت راهه:/
مگه قبول میکرد
حالا نیم ساعت پیش زنگ زدیم گفت تاززززززه رسیدیم اباده:/
از ساعت پنج که زنگ زده خد
به نام خدا
قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،ساعت یازده‌ونیم -دوازده اومدهحین کار کلی صحبت می‌کنهساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره 
ادامه مطلب
از اختلاف های بزرگ من و شوهر اینجاست که من توی خونه دلم میگیره و دوست دارم برم کوه ,جنگل,رودخونه,دریا,پارک,مهمونی و... ولی شوهر ترجیح میده بشینیم تو خونه دوتایی چایی بخوریم ,فیلم ببینیم,کتاب بخونیم... .
دیروز با دوستام قرار گذاشته بودم برم بیرون ,هیراد ام گفته بود ۴ برو نهایت ۷ برگرد...قبول کرده بودم,ساعت ۳ بزور از دستش خودمو خلاص کردم حاضر شدم دوستم ساعت ۴ دم در بود با دوستم رفتم... هنوز نیم ساعت نشده بود که اسمس داد
بدون من خوش میگذره!
ده دقیقه بعد
خونه پر از حال خوش بود. خونه به اعتبار آدمهاش خونه میشه و صدای خنده هاشون دوباره خونه رو خونه کرد...علی و پرهام فوتبال دستی بازی میکردن. فرشید و بابا حکم؛ سپهر و سعید شطرنج. مریم و ستایش و ترمه ترنم هم منچ...
شما تصویری از این قاب که توصیفشون کردم می دیدین عاشقشون نمیشدین؟!
این ویروس کرونا بد جوری ما رو خونه نشین کرده.
البته بدم نیست . شب عیدی جهت  فریضه ی خانه تکانی در حالت آمادش باش کامل در رکاب همسر عزیز هستیم.
به دور از شوخی توی خونه موندن اولش حال میده ولی وقتی طولانی بشه خیلی خوشایند نیست. مرد باید صبح از خونه بره بیرون دست کم ساعت سه بیاد تو خونه. خسته و کوفته.
ناگفته نماند که ما معلما با خونه نشینی خیلی غریبه نیستیم . نوروز و تابستون خود گواه بر این ماجراست.
ولی خب اونجا آدم تکلیفش را میدونه برنامه ریزی میکن
از چهارشنبه اون هفته تا امروز به غیر از شنبه که ۲/۵ ساعت تلفنی صحبت میکردم و خونه بودم، درگیر بیرون رفتن و خرید عقد دوست و عقد دوست و خرید خونه و نوبت دندونپزشکی و رفتن به شهر مجاور گذشت
به استراحت و خواب زیاد نیاز دارم
خونه تکونی هنوز انجام نشده و ای کاش میشد کمکی زبر و زرنگی داشت که همپای من کار کنه
از اشتباهاتی که هیشوخت فراموشش نخواهم کرد، اینه که سه چار ساعت قبل از بازی استقلال پدیده به سمت خونه م که تو حلق استادیومه راه افتادم! یک ساعت و نیم با محمد و سما به هر دری میزدیم راهی که قفل نباشه به اون سمت پیدا نمیکردیم، و بعد از اون بی خیال ناهار خوردن و هر کاری کردن شدیم، من میدون فردوسی که سه چار تا ایستگاه اتوبوس تا استادیوم فاصله داره از بچه ها جدا شدم و پیاده راه افتادم سمت خونه. در طول مسیر، نسبت خانوم ها به آقایون یک به دویست و پنجاه ب
هرگز پیش نیامده برسم کلید خونه رو پرت کنم روی میز یا گوشه کناری؛ کلیدهای خونه مثل یک راز عزیز هست که فقط من و چند نفر دیگه داریمش...خیلی عزیزه. جا نمیگذارمش، گمش نمیکنم. مثل شناسنامه م مهمه و مثل تصویر آدمهای خونه همیشه در نظرم هست و برای من زیباست.
    اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می رفتیم. خونه شون با ما کمی فاصله داشت.من هر روز ساعت هفت صبح ، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می زدم بیرون؛ زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد. از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود.می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد. همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خون سردی لباس می پوشید ، صبحونه می خورد، به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار صداش می زدم و م
اداره ی بابام بهشون گفته روزی دو نفرتون نیایید سر کار.دیروز پاشدم میبینم ساعت هفته و هنوز خونه س.پرسیدم چرا نرفتی؟گفت قهرم:) مامانم صدای حرف زدن مارو شنیده و رو حساب این که بابا خونه س پس حتما ساعت شیش و نیمه از خواب بیدار نشد.یه ساعت بعد همچنان صدای بابا میاد و اون وقت بیدار شده و دیده ای داد بیداد،ساعت نزدیک هشته.دیرم شد.هر روز ساعت هفت و نیم میره صبحونه و داروهای والدینش رو میده.
دیشب هم اخبار اعلام کرد پنجشنبه و شنبه ادارات تعطیلن.مامانم گف
خب میبینی که ساعت چهاره و منم بیدار شدم. امروز قطعا حتما میرم عکاسی. تا چهار عصر وقت دارم کارو ریلکس انجام بدم کتابمو بخونم زبانمو جلو ببرم. درسته هنوز یه خورده گرفتم اما راه میفتم. البته بعد عکاسیم زمان دارم. امشب خونه بابابزرگمم مراسم. اما من نمیرم. مهام البته. پس تو خونه تنهاییم. البته این چند وقت که کلا تنهاییم :/ خب میشه هم ازش استفاده کرد. بیخیال بهتره برم. ببین امروزو چه میکنم. کاش خوب باشم. 
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
از وقتی که بیکار شدم
یه حالتی پیدا کردم
بین حال کردن تو خونه و بی‌مصرف بودن
یه چیزی هممممش بهم میگه تو میتونی تو جامعه مفید باشی، پس چرا تلاش نمی‌کنی برای پیشرفت
یه چیزی هم میگه تو که تو خونه بیکار نیستی. بشین زندگیتو بکن
یه جورایی تکلیفم مشخص نیست.
سلام دوستان 
نزدیک 10 سال هست شغل تمام اعضای خانواده من طراحی سایت و برنامه نویسی و نرم افزار و کلا شاخه های مرتبط با کامپیوتر هست. نمیدونم اطلاعی دارین یا نه ولی معمولا این جور شغل ها محل و مکان کار ندارن تو خونه انجام می شه، و مشتری ها رو هم حضوری نمی بینی و معرفی میشیم به افراد مختلف شغل خودم هم همین هست، و محیط خونه و محیط کارمون یکی هست.
ولی برای خیلی از مردم هنوز این موضوع جا نیفتاده و با کنایه میگن که یعنی شما همیشه خونه هستین؟ چرا پدرت و
مکان‌های مورد استفاده برای فراغت بر فعالیت‌های فراغتی بسیار تاثیرگذار است و رفتارهای فراغتی هم بر مکان‌ها و جغرافیای آن تاثیر دارد. کلیه فعالیت‌های فراغتی در مکان‌ها اتفاق می‌افتد و اوقات فراغت در مکان‌های ساخته شده برای فراغت گذرانیده می‌شود.
دسترسی یکی از موضوعاتی است که در جغرافیای فراغت بسیار مهم است. معمولا ارائه دهندگان خدمات فراغتی می‌خواهند خدمات خود را در نزدیک مراکز پرجمعیت قرار دهند تا بیشترین بهره را از مکان فراغتی ببر
فکر میکنید چی شد؟؟؟
همین الآن یه نفر از پنجره خونه مون اومد بالا و از لای پرده داشت تو خونه رو نگاه میکرد!!! چهرش تو تاریکی پشت پنجره مشخص نبود. فکر کردم داداشمه و شوخیش گرفته، ولی شک کردم، آخه داداشم که از خونه بیرون نرفته بود! بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و دیدم داداشم اونجاست! بهش گفتم یکی پشت پنجره است!! سریع دوید تو کوچه! ولی طرف در رفت! داداشم گفت یه پسر حدودا 17 ساله بوده
 
یاد داستان اسکارلت (بر باد رفته) افتادم که یه دزدی تو شهر پیدا شده بود که
سلام
پریشب یکی از دوستان همسرم، کلید یه باغچه ای رو تو فردو داده بود تا بریم حال و هوایی عوض کنیم.... ما هم به خواهرم گفتیم و دو تاخانواده برای افطار خودمون رو رسوندیم فردو... یه ساعت تا اینجا فاصله داشت، اما چه هواییی.... خنکککککک
شب که رسما منجمد شدیم چون خونه هه شبیه حسینیه بود و فقط یه بخاری داشت.... پتو متو هم کم داشت... وسایل هم در حد ضرورت، انقدی که مثلا چند تا قابلمه ی کهنه داشت، با دو تا در که مال هیچ کدوم نبود!!! اما در کل کم کم عادی شد برامون و
یادم رفته بود که افتاب ساعت 11 و 12 که خودشو از پنجره تا وسط های فرش میکشونه، چه ارامشی داره. یادم رفته بود که صدای دمپایی های مخصوص مامان تو اشپرخونه، چه ارامشی داره. اره، خونه همین شکلیه. خونه باید همین شکلی باشه. از تموم اون سرعت دیوانه وار همه چیز، فرار کردم و اومدم تو نقطه امنم. همون مبل همیشگی، همون کوسن همیشگی و اره همون بهترین ادم های دنیا. 
پریروز ظهر بطور ناگهانی توی شرکت خوابم گرفت اینقدر که هر یه دقیقه برام یک ساعت میگذشت تا بلاخره ساعت 2 شد و طبق معمول رفتم خونه‌ی مامان و بعد از ناهار آریان رو برداشتم و رفتم خونه. با هر بدبختی بود غذا درست کردم و بعد از خوردن شام، حدود ساعت 8 مثل جنازه افتادم. هرازگاهی با صدای آریان بیدار میشدم اما از شدت سرگیجه و سردرد دوباره میوفتادم. پرویز هم وقتی حالم رو دید ظرفها رو شست و مراقب آریان بود. صبح وقتی چشمام رو باز کردم که بلند بشم برای رفتن به
خونه بی تو خونه نیست. قهر کن؛ دل دارم که دلبریها و جفات رو بخرم و ببرم.
اصلا چه اهمیت داره حق با کی هست وقتی اهل یه خونه ایم و بلدیم همدیگه رو تاب بیاریم. من که خدا نیستم حق فقط با من باشه. حقی اگر هست با همه ی ماست. یکی کمتر یکی بیشتر. حق کوچک من تحقه ی درویشی آستان شما. من و خونه شما رو مشتاقیم. مقصود شمایی اقا. کعبه و بتخانه بهانه ست. بیا باز هم چای بخوریم...کلیدت باید باز هم در قفل بچرخه که خونه بعد از بارون گرم بشه. همه ی اجزای خونه دلتنگت هستن؛ ر
هیچی
کرونا اومده
تو خونه حبسیم
یه سری گرفتاری جدید پیدا کردیم مثلا اینکه پنج ساعت می‌شینم با مامانم بحث می‌کنم که واقعا کرونا خطرناکه و تو نباید تنهایی بری. بعد باز فرداش میاد می‌گه نه تو نباید بترسی، اگه می‌ترسی من خودم می‌رم به‌جات! و باز روز از نو :)
دیگه اینکه بابام خیلی رعایت نم‌کنه و من دائم باید اسپری دستم باشه و میاد خونه به هرجا که میره می‌زنه. وقتی هم بهش می‌گم دستتو بشور، می‌گه دستمو تو کارگاه شستم تمیزه :)
منی که همش بیرون بودم
سال جدید خیلی ملو ومعمولی شروع شد،حتی عوض شدن خونه هم تاثیری در معمولی بودن و عادی بودن روزهای عید نداشت.و حتی تر اتفاقا یکی از دلایل معمولی جلوه کردن روزها، همین عوض شدن مکان و اخت نبودن باهاش بود. دروغ چرا،هنوز نمیتونم این خونه رو به عنوان خونه ی خودمون قبولش کنم.در واقع بخوایم نخوایم بعد از 15 سال زندگی تو خونه ی قبلی ، کنار اومدن بااینجا زیاد اسون نیست.در واقع زمان میبره تا حسها سر جای خودشون قرار بگیرن.که بااینجا هم خاطره پیدا کنیم.
در 37 ا
بسم اللهبرنامه فردام اینه: 
فردا روزه نخواهم بود. ساعت نه بیدار بشم، یه صبحانه آماده کنم بخورم و ده تا دو و سه کارامو انجام بدم. بعدم یه فیلم و بعد کارای خونه تا ساعت هفت. بعدش هفت میام مینویسم چه کردم و باید چه بکنم. به امید خدا.
امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌
اونقدر کمبود خواب داشتم که تا الان من فقط ۲ ساعت بیدار بودم... :)) 
الان میخوام پاشم خونه رو جمع کنم یه گردگیری جارویی بکنم... 
بعد برم برای خودم یه کم خوراکی جات بخرممم... 
بیام خونه بشینم سه تار تمرین کنم ، فیلم ببینم... 
موهام رو روغن بزنم ، رو صورتم ماسک بذارم... 
آخ که جمعه های بی کشیک و تعطیل چه حااالی میده... 
صدای جیرجیرک ها خونه رو پر کرده... حدود نیم
ساعت دیگه گوشیم زنگ میزنه برای نماز خوندن...‌ خیلی وقته بیدارم... صدای
پارس سگ ها، هر از گاهی صدای خش خش برگ هایی که روی زمین حیاط پهن شدن و
نسیمی که دورم میچرخه نمیذاره بخوابم..
+ دور و برم احساس بی وزنی دارم...
انصافا اگه بلد نیستید بچه تربیت کنید نزایید!!! اگه هم میزایید یکی بسه! اینقد بچه‌های بی‌تربیت تکثیر نکنید!!! اگه هم فک میکنید به خودتون مربوطه و به ما ربطی نداره، پا نشید برید خونه ملت! اگه میرید، زود برگردید و اعصاب صاب‌خونه رو داغون نکنید!! :/
طرف رفته خونه بابام‌اینا واسه افطار... اذون ساعت هشت و خورده‌ای بوده، این ساعت ۵ رفته! تا دیر وقت هم مونده! سه تا بچه سه نقطه هم داشته. قال بابام که "من از فکر اینکه اینا سال دیگه باز واسه افطاری بخوان بی
صبح ساعت 5 بلند شم و تا قبل 7 الی 8 یه درسو بخونم 
بعد صبحانه بخورم برم کتابخونه 
بعد واسه ناهار یا یه میان وعده بیام خونه 
بعد ناهار برم کتابخونه 
و تا غروب 
بعدش هم بیام خونه 
یه استراحت و میان وعده و دستگاه و بعدش درس های عمومی ! و ... 
و شب هم بخوابم و صبح ...
ساعت ۸:۳۰ شب از سرکار برگشتم خونه، تا قبل از این ساعت، اینترنت هیچ مشکلی نداشت اما تو خونه اینترنت کار نمیکرد، اول فکرکردم حجم تموم شده اما وقتی چک کردم دیدم حتی اپ خودِ سرویس‌دهنده هم باز نمیشه فهمیدم عزیزانی که صلاح ما رو بهتر از خودمون می‌دونن، اینترنت رو قطع کردند.
نمی‌دونم قراره ته‌اش چی بشه اما این اتفاقات منو یاد اعتراضات سال ۸۸ انداخت، اون زمان هم اینترنت و پیامک رو بهمین شکل قطع کرده بودند. خدارو شکر نشون دادیم که در ایجاد محدودی
یعنی من در عجبم از تغییرات دمایی اینجا :-/ یعنی اگر با سرمای بیرون رفیق شدم و سرمای داخل خونه روی اعصابم پیاده روی می‌کند، بدانید و آگاه باشید که شیب تند تغییرات دمایی من را خواهد کشت :-|
من ظهر که لیلی رو برده بودم پارک، آفتابی وسط آسمان می‌درخشید که دوستان همه با تاپ و شلوارک تردد می‌کردند، ساعت ۶ رفتیم خرید از فروشگاه دم خونه، من با یه سویشرت بودم و کمی لرزیدم در راه و از فروشگاه که آمدیم بیرون در حد قندیل بستن سرد بود :دی
یعنی راحت ۱۵ درجه ا
حرمت حریم خونه، بیشتر از حریم دل آدم نباشه، کمتر نیست
سالهاست نامَحرم ترین!! خود خوانده رو گذاشتیم در راستای قبله خونه .. و هوش از سر اهالی خونه پرونده!!
 
 
نکنیم ..
قبله دل 
قبله خونه 
فقط برای خداست ..
نکنیم
اینقدر خودمونو نزول ندیم ..
خدا چیزایی خییییییییلی بهتر تدارک دیده برامون
چرا از دست بدیم؟؟!
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...
خدا حفظت کنه :)
هرچقدر سنم بالاتر میره خیلی از مسائل برام بی اهمیت تر میشه...
بلند شدم خونه رو جمع کردم یه کم ، در حد جا به جا کردن ظرف های آشپزخونه و کف پذیرایی...
بعد یادم افتاد من از دیروز ساعت ۲ ظهر تا اون موقع که حدود ۷ شب بود چیزی نخوردم...
لپ تاپم رو روشن کردم ، فیلم a star is born رو گذاشتم دانلود شه...
گفتم بیخیال تمیزی خونه...
تو این فاصله گوجه و خیار و سبزی و کاهو شستم و سالاد و املت فوری درست کردم...
بعد نشستم دو ساعت تموم پای فیلم و با خیال راحت غذا خوردم و از فیلم
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
دانلود خودکار یک فایل در یک زمان مشخص در لینوکس
 
درود به همه .
 
در این قسمت میخوایم یه اسکریپت فوق العاده کاربردی برا خودمون بنویسیم .
 
خیلی وقتا هست که ما میخوای یه فایل در یک زمان مشخص دانلود بشه . همچنین نمیخوایم سیستم زیاد روشن باشه بنابراین اگر پس از دانلود یک فایل در یک ساعت مشخص سیستم خودکار  خاموش بشه هم خیلی خوب میشه :)
ادامه مطلب
ساعت ١١:٣٠ زنگ زد بهم و یه ربع صحبت کردیم. بهش گفتم بیدارى این موقع؟ گفت آآآره.. گفتم آخه معمولا زود میخوابیدى.. صداى ماشین میومد، گفتم پشت فرمونى؟
گفت آره، آبادان بودم و دارم میرم خونه، تولد مامان بزرگ بود.
کلى صحبت کردیم، حتى از وقتى که اومده بودن تهران بیشتر!
آخرش پرسیدم چقد دیگه میرسى خونه؟ گفت رسیدم..
زنگ زده بود که پشت فرمون خوابش نبره..
#بابا
امروز ساعت چهار بیدار شدم اما نتونستم کار کنم. و خوابم برد اصلا دست خودم نبود. دوباره تا همین ظهر خوابو بیدار بودم اخرش زدم تو سرم که بیدار بشم صورتمو شستم اب یخ خوردم و الانم رفتم بیرون که هم خرید کنم هم راه برمو یه بادی به کله ام بخوره. اومدم خونه جامو جمع کردم که دوباره ولو نشم پنجره رو هم باز کردم هوا عوض بشه و خونه از اون گرمی در بیاد الانم نشستم پشت میزم تا روزمو ساعت حدود یک ظهر شروع کنم. میدونم دیره اما واقعا خوابیدنم چه دیروز و چه امروز د
محرمانههر وقت دلم میخواد بزنم زیر میز و بگم خداروشکر مجردم هنوزچقدر سخته و اصلا ولش کن به زندگی خودت برس و اینهاتلفن زنگ میخوره...صبح سحر بهم پیام داد، که بالاخره کی اجازه میدیم دوست همسرش بیاد؟ قرار بود بعد عاشورا ازم خبر بگیره...ساعت 11 یکی زنگ زد که اون بنده خدا هم از حدود یک مااه پیش، پیگیر بود...ساعت 11.10 یه نفر دیگه زنگ زد که فاطمه تو آخرین دیدارمون اصرار کرده بود و هر چی سعی کردم بگم نه نذاشت و درجا مشخصاتم رو برای دوستش فرستاد...الان من چیکا
سه شنبه
صبح کسل بودم   تا ظهر کار خاصی نکردم   یه ریزه گردگیری و جمع و جور کردم که ظاهر خونه مرتب باشه برای عصر که قرار بود شاگردام حضور به هم برسانند    بعد ناهار یه چرت کوچولو موچولو زدم عصر هم از ده دقیقه قبل از ساعت موعود تا نیم ساعت بعد ساعت موعود منتظر تشریف فرمایی شاگردان محترم بودم   نیم ساعت دیر اومدن میگم چرا انقد دیر اومدید زوم کردن به من میگند دیر اومدیم؟          من: اونا ساعت دیواری من‍♀️      مبحث و روش آموزش و عوض کردم که راح
خیلی وقته که دم به دقیقه دلم میگیره و یه بغض لعنتی میاد خفه ام میکنه. میدونم دلیل همه ی این حال بد ها چیه.دلیلش آدم هایی هستن که باهاشون تو یه خونه زندگی میکنم.دلم میخواد برم دور بشم ازشون واسه همیشه یا برن دور بشن ازم واسه همیشه.از اینکه با وجود همه فشار های فکری خودم واسه خودم مجبورم اونارو هم ببینم حالم بد میشه.این حال میدونی از کِی با منه؟ از دبیرستان! آره اون موقع ها ساعت 13:45 که زنگ مدرسه میخورد و همه خوشحال بودن برن خونه من واقعا بغضم میگر
زمان و مکان :
مراغه
((کونگ فو))
روزهای زوج قبل از ظهر 
ساعت ۱۱-۹:۳۰  - باشگاه طلوع فجر واقع در قم جنوبی
روزهای فرد قبل از ظهر 
ساعت ۱۱:۳۰-۱۰  - کانون شهید متذکر بالاتر از میدان دانش آموز
((تکواندو))
روزهای فرد صبح
ساعت ۱۰-۸:۳۰  -  کانون شهید متذکر
قاطی این آهنگ بی‌کلام‌ها معلوم نیست کجا می‌ری.
یکم شبیه همون سیاهی شبه. که خیره می‌شی به تاریکی و گم می‌شی یهو اون‌جا.
۰۲:۵۷. خیلی وقت بود دستم رو موقع نوشتن این قد خودکاری نکرده بودم. چی کار می‌کردم قدیما پر خودکار بود همه‌ش دستم؟ تا آرنج. البته تا آرنج‌ش مال پارسال بود بیش‌تر. که خودکاره رو می‌ذاشتم رو میز و هی سرش می‌خورد به دستم. عه راستی خودکارم تموم شده و این خودکاری که با خودم بردم سر امتحان خوب نبود اصلا. نقش خودکار ... نه واقعا بیه
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
جمعه ساعت 8 شب از کلاس برگشتیم
مبین (داداشم) دنبالم بود
گفت بریم یه چیزی بخوریم
رفتیم یه فست فودی و تحویل غذاشون طول کشید و حدود ساعت حدود 10 رسیدیم خونه
از 7 صبح بیدار بودم و خیلی خسته بودم
وسط روز هم رفته بودم سینما و فیلم اخر حامد بهداد رو دیده بودم و اینقدررررررررررر بیمزه و بد بود که اصن نصف خستگیم تقصیر حامد بهداده به نظرم
به هر حال
خسته و کوفته رسیدم خونه و اومدم یه کم دراز بکشم که نماز نخونده خوابم برد
ساعت 3:30 دقیقه از خواب پریدم
دیدم چقدر
امروز چهارمین روزی هست که پرستار اومد خونه. خب این چند روز را خونه بودم تا بچه ها به حضورش عادت کنند و البته هر روز یه یک ساعتی به کارهای خودم رسیدم اما بقیه ی زمان را تو خونه میپلکیدم و خونه زندگی را سامون میدادم و کارهای خونه را میکردم. اون یکساعتی را که میشستم پای لپ تاپ پسر بزرگه میاومد مینشست پیش من! گهگاهی حرفی و سوالی میکرد و بقیه اش را با اسباب بازی خودش مشغول میشد. امروز مامانم اومد خونه مون، از قبل تصمیم داشتم امروز یه ساعت از خونه بیا
تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و ت
امروز بالاخره بعد از چندین روز متوالی مامان خانوم زنگ زدن بهم!
بعد کلی سوال و جواب و نصحیت و این چیزا بهم گفت که آخر هفته رو بیا خونه،اما حوصله نداشتم برم و الکی گفتم که درگیر درس و امتحانای میانترم هستم و وقت نمیکنم بیام! اما درس کجا بود؟! :))
کی حال داره این همه راهو بره تا خونه و یکی دو روز بعد دوباره برگرده تهران... من کلا این مدلیم که وقتی یه مدت یه جا بمونم عادت میکنم به اونجا و واسم عادی میشه مثلا وقتی میرم خونه بعد دوباره برمیگردم این خوا
حس مکان یا حس تعلق مکان به معنای ادراک ذهنی مردم از محیط و احساسات نسبتاً آگاهانه‌ی آنها از محیط است که مردم را در ارتباطی درونی با محیط قرار می‌دهد به طوری که درک و احساس افراد با معنای محیط یک‌پارچه می‌شود.
این حس عاملی است که یک محیط یا فضا را به مکانی با ویژگی‌های حسی و رفتاری ویژه برای افراد تبدیل می‌کند. حس مکان علاوه بر اینکه باعث #احساس_راحتی در یک محیط می‌شود، از مفاهیم فرهنگی مردم، روابط اجتماعی و فرهنگی جامعه در یک مکان مشخص حم
به نام خدا
صبح از خواب بیدار میشم همسرم نیست
ظهر هم نمیاد
عصر میشه نمیاد
خیلی دیگه حوصله ام سر میره میرم خونه مامان اینام
برمیگردم هنوز نیست
(احتمالا اومده لباساشو عوض کرده باز رفته)
الان ساعت ۱۱و نیم شب شده هنوز نیومده
بهش پیام میدم نمیای هنوز من شام بخورم؟
میگه نه بخور
میگم کجایی؟
میگه اومدم سخنرانی
 
خندم میگیره به مسلمونیش...
یه روز جمعه تعطیل بودم میدونه از بی تفریحی دارم دق میکنم 
یکی نیست بگه مسلمون زنتو از صبح تا شب تو خونه تنها میذاری
من عاشق برنامه ریزی ام. حالا توی هر مسئله ای میخواد باشه بززنامه فردارو اینجا میگم تا یکم شاد تر بشم.
ساعت  شش و بیست و هفت دقیقه بیدار‌میشم تا شش و چهل و شش دقیقه کارای اولیه رو انجام میدم تا هشت برای امتحان میخونم. هشت و پنج دقیقه مدرسه ام. حداکثر ساعت دوازده و ربع برمیگردم خونه. تا یک برنامه میریزم تا سی و یک اردیبهشت. از یک تا چهار درسمو میخونم. از چهار میرم یکم به خودم برسم. حداکثر دو ساعت باید طول بکشه. شش تا دوازده درس میخونم. دوازده میخواب
سه شنبه اسباب کشی  کردیم  خونه جدید طبقه ۴ یه ساختمان تو یه خیابون. چی نوشتم من
همه خونه ها تو طبقه یه ساختمون تو یه خیابون هستن 
الان هم خیلی خسته ام و فردا هم کلاس دارم و دوشنبه هم امتحان دارم و من لای جزوه هامو باز نکردم جزوه هامو ننوشتم که لاشون باز کنم.
و اما پایان نامه ام که  فرستادم برا استاد دو هفته قبل و فرمودن که اصلاحیات انجام بدم قراره باز این یکشنبه براشون بفرستم خونه جدید فعلا وضعیت اینترنتش مشخص نیست.
تو روستامون داریم خونه میسازیمیه قسمتیش رو بابام خودش گفت انجام میدمبماند سه روزه که به خاطر باران اینور اونورش میکنهامروز اومدیم سر خونه،بیل به دستملات درست کردم،بلوک و اجر دادم دست پدرمیگم بسم الله شروع کنرفته بالا دیوار یک ساعت دوتا بلوک کار گذاشته میگم گفتین یه ساعت کار داره هاااااخرش راضیش کرذم بنا بیارهعااااقا کار را به کاردانش بسپارید
خدا این بارش نمیشد تابستون می بود که زمین جون بگیره نه سیل ببره
تعطیلات ما هم تموم شد و فردا به س
توالی فصل ها و تأثیر آن بر زندگی انسان ها از زمان های دور، دانش تقویم را به نیازی اصلی برای انسان در تمدن های بزرگ تبدیل کرد. موضوع اصلی تقویم سنجش و اندازه گیری زمان بود و در این میان دانستن مدت روز و داشتن زمان آن بسیار مهم می نمود. حضور خورشید در آسمان و تکرار روز و شب اندیشهٔ ساخت نخستین ابزار برای سنجش زمان را در انسان ایجاد کرد و به این ترتیب ساعت های آفتابی به عنوان اولین ساعت ها ساخته شد و با درک بهتر انسان از کارایی کرهٔ آسمانی پیشرفت ب
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ...مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
 
همین ظهری دُم مامان
خونه رو تمیز کردم در حد خونه تکونی حالا نشسته ام و با نگاه کردن ب خونه غرق در لذت می شوم بوی مایع لباس شویی ک رایحه ی  گل دارد پنجره ها باز هستند و صدای جیک جیک گنجشک ها می آید عود روشن کردم خانه در آرامش کامل بوی عشق و زندگی می دهد و من شکر گزار پروردگارم هستم بابت زنده بودن، بابت عشق، بابت زندگی ، بابت همه چیز خدایا ممنونتم
یادتونه گفتم:یه خونه پاستلی دارم وسط ابرا؟؟؟
الان همونجام با یه دندون درد یک هفته ای!!،ی عالمه فکر و خیال از تنظیم خواب به ساعت ۷ واسه از خواب نپریدن و خراب نشدن روز، تعادل بین درس و کار و دوست و خانواده  تا ریختن ی برنامه ۱۵ روزه کمی مشخص برای اینکه حداقل دستم بیاد تو این چتد روز چیکاره ام و ....
این ۱۵ روز ک گذشت ‍♀️
عاشق برنامه ریزیم و تا حالا ی بارم همشو با موفقیت تموم نکردم
شما چه میکنید ک انقدر بابرنامه پیش میرید؟من ک‌ول معطلم بس ک اتفاق خ
امروز صبح تصمیم گرفتم نخوابم و ساعت هفت و نیم برم لاگ بوکمو تحویل منشی بخش قلب بدم و بعدش بیام خونه و بگیرم یک دل سیر بخوابم.کلاس رادیو هم ساعت ۱۰ داشتم که اون رو هم نمیرم چون عموما تا به الان ندیدم حضورغیابی در کار باشه. ناهار هم که رزرو نکردم پس ههمه چی طبق روال بود تا اینکه سر صبحی منشی گروه قلب رو دیدم گفت نصف بیشترتون افتادین.منم دهنم باز موند تا اومدم خونه. اما نگفت من افتادم یا نه.همینجور با بدجنسی یک استرسی بهم داد و رفت . یک غیبت هم جلسه
ساعت 8 صبح بیدار شدم، ساعت 9 شرکت بودم، تا ساعت 4.5 عصر با 10 نفر مصاحبه کردم، ساعت 5.5 تو باغ کتاب جلسه‌ی MBTI داشتیم... توی راه داشتم مطالبی که باید امروز آموزش می‌دادم رو مرور می‌کردم، 5.5 تا 9 جلسه بود، 10 رسیدم خونه، دوش و شام و استراحت
حال تمرین آمار رو دیگه ندارم!! :) امیدوارم فردا تا قبل از تایم کلاس برسم انجامش بدم...
شبتون خوش......
عمه الان زنگ‌ زد هماهنگ کنه خونه باشم که ساعت و برام بفرسته. بهش گفتم یادتون رفته به خاطر شاهکار اخیرام تا اطلاع ثانوی دیگه هرروز این ساعت خونه ام؟ (:(
دیگه خدا می دونه از پشت تلفن بازم چقد تشکر کردمو قربون صدقه اش رفتم...واقعا اگه نبود بدبخت می شدم.
+ وای شیش میلیون بدهی رو کجای دلم بذارم؟! :((( تا تابستون دیگه یه پفکم نمی خرم...همه رو پس از انداز می‌کنم:)) جون خودم -_-
++ خدایا کمک کن من دیگه از این غلطای زیادی نکنم://
با هم کار می کنیم... با هم خرج می کنیم...
مدتی است وقتی کسی ازم سوال میکنه قصد ازدواج دارین سوال بعدی شون این هست که آیا شاغل و مستقل هستید؟خواستم کمی درباره این ملاک انتخاب صحبت کنم... (اشتغال زنان و مشارکت مالی در زندگی)
آقا پسرها به نظرتون این جمله ای که " با هم کار می کنیم و خرج می کنیم" چقدر به نفع زندگی خانوادگی تون هست؟
با نگاهی به تفاوت های جسمی زن و مرد مشخص است که یک زن به اندازه یک مرد قدرت و توانایی جسمی نداره که پا به پای مرد در بیرون از خو
پاییزی ام ...
از خیابونا بپرس...
ینی نماز خونه با این آهنگ رو سر من خراب نشه کفایت میکنه!
....
از یه طرف بچه ها ریختن رو سرم شدم مشاور پرونده این هفته دادگاه مجازی و به اندازه کافی از این اتفاق بیزارم...
همه دارن تطمیعم میکنن برم تو گروه اونا و من...حافظ میخونم!خخخخ
مسخره اس !نه؟من تو هیچ گروه خوانده و خواهان این دادگاه نیستم!
...
ینی لعنت به این برنامه ریزی کلاسی که هر دو ساعت بینش دو ساعت خالی داره...عقل از جون به آدمیزاد واجب تره!
....
این روزا خیلی تنها
 برج دیدنی کلاسیک در آنتالیا و یکی از معدود برج های رومی باقیمانده از قرن دوم است.
برج ساعت آنتالیا زمانی بخشی از استحکامات شهر بود و ساعت بعداً به برج اضافه شد و امروز به عنوان یک سازه فرماندهی در منطقه و محله معروف به کاله کاپیسی (دروازه قلعه) دقیقا در امتداد خیابان جمهوریت در کنار مسجد یِولی و میدان کاله کاپیسی Kalekapısı در آنتالیا واقع شده است.کاله کاپیسی مرز بین شهر قدیمی و جدید را مشخص کرده و میزبان بسیاری از دکه های مقابل برج ساعت است که
آرامش قبل از طوفانه...هر چند تو این آخرین دقیقه های آرامشم اونقد گریه کردم چشمام قرمزه، همینم قراره بشه بهونه طوفانی که مامان قراره راه بندازه.
تنها بهونه خونه اش نرفتنم رفت :( بابا رفت:(
حالا دو سه ساعت دیگه میاد که ببرتم خونه اش...
و من باید چه غلطی کنم؟! 
ساعت 15:08
13/09/1397
حوالیِ ساعتِ 16:00
 
پ ن: اون روزو یادمه، جدّاً یادِ غروبای پشتِ‌بوممون بخیر... حتی اگه بهشتم برم هوسِ دیدنِ اون غروبای خوشگل و اون آسمونِ بی نظیر از کَلّم نمیپّره. 
پ ن 2: تو دفترچه‌ی دوخت طبق فرمت همیشگی نمینوشتم و مثلا تو این note، زمانو ننوشتم که احتمالا حوالیِ ساعت چهار بعد از ظهر بوده، چون بعدش به سرعت تاریک میشد و عصری نمیموند دیگه :) 
پ ن 3: خونه ی آخرمون، تقریبا تنها ساختمونِ مسکونیِ سرِ چهارراهِ دانشجو بود و دو سال طبقه ی همکفِشو داش
هر طور که فکر میکنم میبینم آرزوی خونه دار شدن رو با خودم به گور میبرم. واحد آپارتمان ۱۰۰ متری در حاشیه شهر، ۴۰۰ فاکینگ میلیون تومان
اگر تمام درآمدی که دارم رو پس انداز کنم و هیچی نخورم، هیچی نپوشم و قیمت خونه هم الی الابد همین بمونه، حدودا ۳۰ سال دیگه خونه دار میشم. 
زیبا نیست؟ 
تجربه من از اولین شکستگی پا تو زندگیم
خب این مطلب رو مینویسم شاید بدرد کسی بخوره!
من دوجرخه سوار نیمه حرفه ای کوهستان و حرکت های نمایشی هستم، از حدود 15 سالگی دوچرخه سواری رو شروع کردم. با رفتن به دانشگاه مدتی از دوچرخه سواری دور شدم اما تو 28 سالگی با دیدن فیلم مستند Life Cycles دوباره فکر دوچرخه سواری تو من زنده شد.
کم کم پیشرفت کردم تا بعد حدود 5 سال به جایی رسیدم که راحت از صخره و کوه بالا و پایین میرفتم، پرش انجام میدادم و تو خیابون هم از موانع راح
خونه مادر بزرگه ...
خونه ملت سه ساله داره چند تا نخاله ...
ورژن جدید خونه مادر بزرگه ... را از طریق اینجا مشاهده بفرمائید.
واقعا خیلی از نمایندگان زحمت میکشن تو خونه مادر بزرگه.
( اگه خونه ملت بود ... والا که ملت راضی نیستن)
واقعا مدیونید اگه فکر کنید منظورم نمایندگان مجلسه...
محمدامین فکر میکنه خریدهای مهم رو باید از تبریز کرد. ساعت نزدیک های هشت شب رسیدم خونه، محمدامین خونه خودشون حموم بود، نیم ساعت بعد اومد خونه ما، اولین جمله ای که قبل سلام کردن گفت این بود: پری کو؟! تو کیفته؟! من برا محمدامین چیزی خریدنی قبلش هماهنگ میشیم دوتایی تو نت سرچ میکنیم و مشخص میکنیم که این قراره خریداری شه، البته به اصل سورپرایز هم اعتقاد داریم بعضی وقتها. اینبار قرار بود محمدامین رو لاکپشت نینجا کنیم. دیروز صبح رفتم تبریز و امروز عص
صدای کشیده شدن چمدان کوچکش (تو خونه بهش میگیم چمدان خلبانی) روی آسفالت میومد. ساعت یازدهو نیم بود و اتوبوسش ساعت دوازده شب راه می افتاد. من هم دنبالش تا دم خونه رفتم و وقتی که داشت به سمت ته بن بست میرفت، یعنی جایی که با دوستش قرار گذاشته بود تا با اسنپ دنبالش بیاد، من جلوی در ایستادم و تماشاش کردم. دوست نداشتم برم خونه. دوست داشتم مطمئن شم که سوار میشه بعد برم. بعد دو سه دقیقه یه نگاه به عقب کرد و دید ایستادم. به سبک خودمون یه دست برام تکون داد و
پدری قبل از مرگ به پسرش گفت :این ساعت مچی را از پدرم به ارث بردم و این قدمتی 200 ساله دارد من آنرا بتو میدهم ولی قبل از آنکه آنرا به تو هدیه بدهم به ساعت فروشی برو و بگو میخواهم آنرا بفروشم و ببین چقدر خریدار است....؟!!!
پسر به ساعت فروشی رفت و بازگشت و به پدر گفت : این ساعت را به 5 دلار میخرید زیرا میگفت قدیمی و بدرد نخور است.پدر گفت :به کافی شاپ برو و باز هم بپرس...پسر رفت و برگشت....جواب همان 5 دلار بود چون ساعت قدیمی و بدرد نخور بود..پدر گفت :حالا به موزه
شاید یک سالی میشه دارم تلاش میکنم که ساعت خوابمو تغییر بدم. ساعت خواب من زمانی بد شد که اینترنت شبا مفت بود.اگرچه واسه دانلود نیازی نیست بیدار باشی ولی وب گردی بدون دغدغه حجم یه چیز دیگه بود ولی الان دغدغه حجم ندارم. 
زود بیدار شدن همیشه حس خوبی داره حتی اگر بعد از ظهرش چهار ساعت بخوابی. ولی مشکل اینجاست. فرض کنین من عادت کردم شبا ساعت 2 بخوابم، و تصمیم میگیرم ساعت 8 صبح هر روز از خواب بیدار بشم. ساعت 2 میخوابم و ساعت 8 در شرایطی که گوشیم با فاصله
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتی‌های زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یه‌وقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمی‌خوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونه‌ی مایی! هرجا که بریم تهش برمی‌گردیم و ختم می‌شیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی: 
"پس برگرد خونه منتظ
بسم الله الرحمن الرحیم
عجب سحری داره این کلمات شاهین کلانتری! تا مقاله ش درباره نویسندگی در وبلاگ را خوندم شروع کردم. این همان نقطه عطف و گمشده منه. خیلی می نویسم ولی حجسته گریخته. توی هر کاغذ پاره یا نرم افزار که دم دستم باشه ! بعد 10 سال نوشتن از هر دری تازه به این نتیجه رسیدم که هیچ اشکالی نداره این سبک دری وری . فقط باید بنویسم . اونم توی وبلاگ . البته شاهین میگه توی سایت بنویسید تا از آن خودتون باشه . منم قبول دارم ولی برای اینکه جو گیر نشم و کا
ساعت مچی دوست دارم...قطعا اگر تمکن مالی داشتم، یک کلکسیونر ساعت می شدم...از همون ابتدای کودکی اصرار داشتم که ساعت بیاندازم...امروز که خیلی ها بواسطه موبایل از ساعت مچی چشم پوشی کردن، آدم های ساعت دار، خاص به نظر میان...هنوز هم از ایستادن مقابل ساعت فروشی های حول و حوش پلاسکوی مرحوم و تماشای ساعت های اصیل و قیمتی سیکو و سیتیزن لذت می برم...ساعت علاوه بر اعلام زمان، با انداختن در دست راست، نشانه ای از چپ دست بودنم است...این موضوع احترام ساعت را برای
دیروز خنجر کلی التماس کرد که باهاش برم آش یا سیب.خب آش انتخاب کردم در حالیکه ناهار یه ظرف پر خورشت بامیه داشتم!بازم جای همیشگی و بازم شله قلمکار....
تو راه خونه هم کمی....
وقتی می خواستم سوار شم دیدم دست چپشو گرفته .فکر کردم داره سکته می کنه.بهش زنگ زدم گفت خوبم!رفتم خونه و  تا یه ساعت خبری ازش نبود!بعدش گفت حالش بد شده و با آژانس رفته خونه.دوستش میاد دنبالش و میرن کلاس...
از اون طرف بابا هوس قرمه کرده بود .به یاد اسبق!دو پرس گرفتیم و خوردیم!بعدش پدر گ
سلام و درود خدمت شما دوستان گرامی؛از حدود یک ماه پیش مشخص شد که مکان مدرسه تغییر می کند! مکان جدید به شرح ذیل است:کنگاور، ترانشه، جنب هنرستان کوشش (دبیرستان دارالفنون)نکته مهم : این خبر قطعی اعلام شده اما هنوز امکان جابجا نشدن نیز وجود دارد!لطفا نظر خود را درباره این جابجایی بیان کنید.با تشکر / The Original Admin
خدا رحم کرد دیشب اومدم خونه ی خودم ...
جمعه قرار بود برای کاری برم تهران ولی کنسل شد ... 
با این حال اومدم خونه ی خودم ... 
از یه طرف مادربزرگ بهترین دوستم روی سکوی پروازه و حالش بده و دوستم اونقدر ناراحته که با من هم حرف نمیزنه و من هم ناراحت خودشم و هم دیدنش من رو یاد مادربزرگم و مرگش و جریاناتش میندازه وچند روزه استرس گرفتم شدید... 
دیدم کاری که از دست من بر نمیاد که بمونم اونجا پیشش! همه اش یا خوابه یا سرش تو گوشی، منم استرس داره خفه ام میکنه ، پاش
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
وقتی از شب قبلش تو فکری و بی خواب!
 وقتی اون پسره ریشو از تو ماشینش بوس میفرسته!
وقتی همکارت تا ظهر هی میاد و میره ببینه خوبی یا نه!
وقتی میشینن جلوت و بد رفیقتو میگن!
وقتی زنگ میزنن و میگن تموم مسیر رو به خاطرم گریه کردن!
وقتی ثانیه به ثانیه حالت بدتر میشه و  به تهوعت اضافه میشه!
وقتی از ته ساندویچ ناهار روز قبل تا شام  شب بعد هیچی نتونستی بخوری!
وقتی 8 ساعت کار روز پنجشنبه رو میکنی 12 ساعت!
وقتی تک و تنها خیابونای تاریک رو گز میکنی و تا خونه میای!
و
نمیدونم چرا دلم نمیخواد اصلا از خونه برم بیرون الان چند هفته است میخوام یکم خرت و پرت (مداد و خودکار و مغزی) این چیزا بخرم ولی اصلا حوصله ندارم برم:/
امروز خیلی جدی تر چسبیدم به رژیمم اونم با کالری شماری:) 
برای هدفم که موفقیت توی امتحان ۱۷ ام روزی ۳ ساعت وقت میزارم براش:) 
این روزا چون از خونه بیرون نمیرم اتفاق نمیوفته و چیز خاصی ندارم بنویسم :( 
عصر میرم چیزایی که میخوام بخرم بعد از یک سمت دیگه برمیگردم خونه یکم طولانی بشه پیاده روی کنم!
راسی هر
دانلود آهنگ خونه ی مادر بزرگه با کیفیت بالا
Download Ahange Khooneye Madar Bozorge
دانلود آهنگ شاد خاطره انگیز قدیمی خونه ی مادر بزرگه – دانلود اهنگ خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره
شعر خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره – دانلود آهنگ کارتون خونه مادر بزرگه نوستالژیک
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید…
متن آهنگ خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره
خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره♪♪♪
خونه ی مادر بزرگه حرفای تازه داره
صبح با مامان ی سر رفتیم جمعه بازاره کتاب
مامان ی چند تا کتاب می خواست ...فقط یکی از کتاب ها رو پیدا کرد
از دیروز عصر شروع کردیم به تمیز کاری خونه
دو دور بیرون رفتم برای خریدن کردن
ظهر رسیدیم خونه
دوش گرفتم
دوست مامان تماس گرفت که مادر آقای همسایه هم همراه ما میاد!
یعنی قیافه من اون لحظه دیدنی بود از تعجب
می ترسم تا ساعت شش که قراره بیان کل فامیل رو با خودشون بیارن!
هیچی دیگه خونه و البته خودم داریم از تمیزی برق میزنیم
نشستیم منتظر تا تشریف بیارن
انقدر خسته و ناراحتم که از خونه بیرون زدن هم حالمو خوب نکرد
الانم برگشتم خونه و کلید نداشتم و کسی هم خونه نیست .
اومدم یه جزوه ی گیتار رو کپی کنم والکی طولش میدم و میشینم تو مغازه تا وقت بگذره بقیه برسن خونه.
خسته م اندازه ی میلیون ها سال.
پ.ن : یکی از رتبه های تک رقمی از فرزانگان رشت بود. براش خیلی خوشحالم و بی نهایت غبطه میخورم .
هو الحی القیوم
پنج شنبه
21 آذر 1398
امروز هم با اینکه 5شنبه بود ولی حسابی پر کار بود صبح ساعت 8 یه کارگاه مقاله نویسی ثبت نام کرده بودم. صبح با هزار سختی ساعت 6:30 بیدار شدم هی با خودم میگفتم ولش کن بیا اصلا بی خیال شیم و نرم. ولی رفتم. 
یکی دیگه از دوستام به اسم جاوید هم ثبت نام کرده بود و برای همین وسط مسیرمون با هم قرار گذاشتیم و بقیه راه رو با هم رفتیم.
کلاس تا ساعت 1 طول کشید. من بعد از اون یه کارگاه دیگه ثبت نام کرده بودم که در مورد دندانپزشکی پیشگیر
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند. پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه. دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه. خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میم
به این وویگولنزج "قوت لایموت"!

قرار بود سیزدهم شب برسم خونه. دیروز گفتن که شبانه راه میفتیم تا صبح سیزده خونه باشیم، ولی احتمال اینکه جاده بسته باشه و تو راه بمونیم هم هست. منم به خاطر همین به خانواده اطلاع ندادم که راه افتادیم. خالا امروز اهالی محترم منزل رفتن یه چیزی رو به در کنن! منم که تو اون سفر اصلا تو فاز این به در کردنا نبودم، این واقعه‌ی مهم تاریخی رو فراموش کردم! و امروز پشت در موندم :| با یه کوله‌ی سنگین :| زنگ همسایه رو زدم رفتم داخل،
یه بار شب بیست و دو بهمن بودبرف اومده بود سنگینمن خونه شما بودممن بودم و تو..رفتیم از حیاط سینه پر برف اوردیم تو... نشستیم دم در حیاط.. تو یه صورت آدم برفی درست کردی... یادمه شکلش هنوز.. بعد ساعت ۹ که شد شروع کردیم دوتایی الله اکبر گفتن...اون روزا، این روزا دور بود و محال ولی خب ما که نمیدونیم چی قرار پیش بیاد....کاش بیشتر قبولت داشتیم
همیشه از یه سری ایدئولوژی های متافیزیکی برای اثبات خدا استفاده کردم. که بهترینش که با عقل جور در میاد اینه:
من درباره ی بعد زمان و مکان تحقیق و مطالعه ی خاصی نداشتم. ولی براساس شنیده هام میدونم که دنیا از جهان اطراف محدود شده ی ما به مکان و زمان فراتره.
این دنیای بدون محدودیت که زمان توش معنی نمیده، یک سری قوانین مشخص داره احتمالا. درسته که قانون خودش محدودیته ولی نه به شدت محدود شدن در سه بعد. یکی از این قوانین مثلا اینه که هر عملی عکس العملی د
همسرم راننده ی ماشین سنگین بود، به من گفت بیا پشت فرمون بشین تا یاد بگیری،بعد از یکم رانندگی یادمون افتاد باید جایی بره و منو خونه پیاده کرد‌. تنها بودم که داداشم اومد پیشم. مشغول صحبت بودیم که صدای جلز ولز اومد دویدیم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه، نمیدونم کی بادمجون رو با یه عالمه روغن رو گاز گذاشته بود، بادمجونا سالم بودن ولی کل خونه ی ما رو دوده ی سیاه گرفته بود. تند تند وسیله ها رو جمع میکردم که بشورم یهویی از تخت خوابمون یه عالمه آب
شنبه سمینار کاردرمانی بود و رفتیم. برف میومد و شلوغ بود. ترافیک بود و موقع برگشت نه اسنپ گیر میومد و نه سرویسای دانشگاه میتونستن از ترافیک رد بشن و به ما برسن. یک شنبه یکی از کلاسهامونو - که جبرانی بود البته- به خاطر امتحان میانترم دوشنبه کنسل کردیم. اون یکی کلاس هم استادش کنسل کرد؛ احتمالا به خاطر حجم شلوغی‌های این روزا و به خاطر پسرا که خوابگاهشون دوره و نزدیک به محل اعتراضات. امتحان دوشنبه کنسل شد. کلاسهای دوشنبه هم با پیگیری خود بچه ها کنس
برای نگهداری سگ پامرانین اولین موردی که باید بدونین اینه که به‌جا و به‌موقع بصورت صحیح بهش آموزش بدین.
این آموزش‌ها با تنها گذاشتن سگ در خونه شروع میشن و با آموزش‌هایی مثل یاد گرفتن جای دستشویی، آموزش قوانین خونه به سگ، تعیین یه برنامه مشخص، یاد دادن اینکه چطور یه سگ حرف گوش کن داشته باشیم؟ و…. ادامه پیدا میکنن.
توی خونه‌ای که همسر/ مادر خونه منبع آرامش که نبود هیچ، خونه‌ی امن و امان رو کرد جهنمی که محل تنش و فرسایشه، اعضای اون خونه اگر تبهکار و جانی و دزد و قاتل شدند، بهشون خرده نگیرید.
 
پ.ن: بله می‌دونم و متوجهم که هر کی اختیار داره و خیلی از علما و بزرگان، زن‌های تلخی داشتند اما در نظر بگیرید که این ماجرا قشنگ صفر و صدیه، از اون طرف بزرگانی داریم که اگر همسران پایه و همراه و باعرضه‌ای نداشتند، هیچی نمی‌شدند. جون سالم به در نمیشه برد از تبعات ای
۱)یکشنبه شماره نظام پزشکیم اومد(:
۲)امروز هم محل طرحم مشخص شد،البته مشخص بود ولی خب نگران تقسیمات سامانه طرح بودم که خداروشکر همونجایی که میخواستم افتادم(:
۳)امروز عصر تازه درمانگاه رو بسته بودیم که سرایدار زنگ زد مریض اورژانسی اومده،بدو بدو رفتیم و یه جوون با یه صورت ورم کرده و کبود و چشمای قررررنز و حال بد جلومون سبز شد،حساسیت داده بود و حالش واقعا بد بود،زود علائم حیاتیشو گرفتیم و من براش رگ گرفتم و همسر داروهاشو آماده کرد و زدیم و خداروش
بعضی وقت ها با خودم میگم چطوری بعضی ادمها انقدر پولدارن ؟ از کجا میارن ؟ چرا ما هر چی میدویم به جایی نمی رسیم ؟
اجاره نشینی واقعا سخته و سخت تر هم شده واسه ما
کاش ما هم یه روزی دستمون به خونه برسه بتونیم خونه بخریم از این فلاکت رها بشیم
صبح مامان و بابا رفتن بیرون. حوالی ساعت ١٠ برگشتن. مامان گریه میکرد عین آسمون امروز؛ پاش پیچ خورده بود. لحظه به لحظه دردش زیادتر و ورمش بیشتر شد. ١١:١٥ رفتن کلینیک رو به روی خونه مون که رادیولوژی هم داره. عکس گرفتن و بله شکسته!
١٢:٣٠ برگشتن. من غذا رو آماده کرده بودم. داشتم میز رو میچیدم که یه خونه خیلی خفیف تکون خورد. مامان داشت با دکتر نمیدونم کی صحبت میکرد و بابا هم با خاله ام. تکون خفیف برای این خونه ی قراضه عادیه، ماشین سنگین گاهی با سرعت که ر
هر شب
وقتی هم خونه ایم خسته از کار برمیگشت
فرنی و شامی که براش (ّرای خودمون) پخته بودم رو میخورد
 
برام چایی درست میکرد
 
گاهی من براش درست میکردم اون بیشتر پیتزا و استیک درست میکرد
 
و هر شب برای من ازین حرف میزد که دخترای وایت ادمای مزخرفین و میخواد با یه میدل ایسترنی یا اسیایی یا افریقایی دیت کنه.
 
و اگه نشه
میخواد بره همجنس گرا بشه.
 
الان من با کی هر شب حرف بزنم؟
 
من امادگی رفتن به اپارتمان تنهایی رو نداشتم!
 
عمری هم خونه ای داشتم.
 
باید بر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها